#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_11


"خانم رزيتا؟!"

لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزون و آرام قدم بر مي داشت .

خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."

گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانش بسته نمي شد .

"خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! ماني جان...! بلند شو بيا اينجا..."

كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لق ميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .

مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بش ميكرد.

"برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"

از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه به او نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اش برق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.

به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.

خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."

لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."

از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.


romangram.com | @romangram_com