#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_12

"گفتيد اسمتان مانداناست؟"

در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.

چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.

"فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"

"آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."

بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.

دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.

نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.

صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "

از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.

با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .

"پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"

"چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"

برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."

romangram.com | @romangram_com