#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_82
" تو از كجا فهميدي؟"
دوباره گستاخي اش گل كرده بود." خبر هاي خوب زود مي رسد . زياد بهت بر نخوره ! راستش برايش متاسفم."
" تو هيچ احساسي نداري . وقتي از مرگ كسي تا اين حد خوشحال مي شوي..."
خنديد و گفت:" كي گفته من احساس ندارم؟ ديروز يادت رفته..."
به خاطر برق نگاهش با انزجار به صورتش تف انداختم. چنان بر ترمز كوبيد كه سرم با شدت به شيشه خورد.بازويم را چسبيد و چنان تكانم داد كه گويي به تنه درختي چسبيده است و شاخه هايش را تكان مي دهد.
" تف روي صورت من انداختي؟ بگو اشتباه كردم لعنتي...بگو...بگو تا نكشتمت..."
چنان مصمم نشان مي داد و نگاهش به گونه اي بود كه گفتم مرا خواهد كشت . ترسيدم و با گريه گفتم:" اشتباه كردم... دست خودم نبود..."
بازويم را ول كرد . نفس نفس ميزد انگار مسافت زيادي را دويده باشد . دستم را روي پيشاني ام گذاشتم درد مي كرد و كمي هم ورم كرده بود .
هنوز نفس نفس مي زد اما نگاهش آرام تر به نظر مي رسيد . نگاهم كرد و دستش را روي پيشاني ام گذاشت و بعد محكم مرا در آغوش كشيد. سرتاپايم را بوسيد و با لحني التماس آميز و غمگين گفت:" ماني ! من دوستت دارم . نگذار عصباني شوم . نگذار فكر كنم دوستم نداري.من با اين فكر ديوانه ميشوم."
اشكهايم را پاك كردم اما هنوز هق هق مي كردم ." فكر نكن! مطمئن باش كه دوستت ندارم تو همه هستي مرا گرفتي . نمي بخشمت...نمي بخشمت."
مرا به باغ برد شومينه را روشن كرد و سعي كرد با كارهايش دل مرا به دست آورد اما به قدري خودم را شكست خورده مي ديدم كه هيچ يك از كارها و حرفهايش نمي توانستند خاطر آزرده مرا تسلي دهند.
فصل امتحانات شروع شده بود. از قتل مشكوك الهام هيچ سرنخي به دست ماموران پليس نيافتاده بود . نا پدري الهام كه مظنون اصلي به شمار مي آمد تبرئه شد . اوضاع مدرسه كم كم آرام مي شد و نظم وترتيب خودش را به دست مي آورد . بچه ها ديگر كمتر دور هم جمع مي شدند و در مورد آن بحث مي كردند . در واقع اگر چه پرونده اين قتل بسته نشده بود , اما كمي از تازگي افتاده بود . جاي الهام هرروز توسط همكلاسيهايش با دته گل پر مي شد اما من جاي خالي اش را هميشه در كنارم احساس مي كردم و گاهي فكر مي كردم دلم براي پر حرفي هايش تنگ شده است.
اگرچه نم توانستم تمام فكرم را روي درسهايم متمركز كنم اما به خودم قبولاندم كه نبايد نا اميد شوم و بايد در برابر ناملايمتها و شكستهاي زندگي از خودم مقاومت نشان دهم . هر جند تمام اوقات فراغتم با برنامه هاي برديا پر بود و مجبور بودم بر خلاف ميل قلبي و باطني او را در كنار خود تحمل كنم . با اين حال هرگاه فرصتي دست مي داد به صفحه هاي كتاب سركي مي كشيدم.
romangram.com | @romangram_com