#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_81

" خوب بيچاره چي ميگفت؟ همه حرفها كه گفتني نيست! كدام ناپدري را ديدي كه دل رحم باشد من خودم نامادري دارم كه از مادر فولادزره هم بدتر و بدجنس تر است..."

" بس كنيد بچه ها الهام هميشه از ناپدري اش تعريف مي كرد فكر نمي كنم كار او باشد." سپس به حرفي كه زده بودم انديشيدم يعني امكان داشت كه ناپدري اش او را كشته باشد ؟ آخ الهام! الهام بيچاره.

عمق فاجعه به حدي بود كه هيچ كس حال عادي نداشت. نه دبيران دل و دماغ تدريس داشتند و نه بچه ها حال و حوصله درس را. هركس مي خواست براي اين حادثه علتي بياورد. بيشتر از همه نا پدري الهام مظنون شمرده مي شد. با آمدن مدير و دو سه نفر از دبيران بچه ها دورشان جمع شدند و پشت سر هم سوال مي كردند.

" خانم قاتل كيه؟ چرا الهام را كشتند؟"

" بايد ناپدري اش را دستگير كنند . كار همان نامرد است."

" بله خانم والا كسي با او دشمني نداشت."

خانم مدير به زحمت توانست همهمه را خاموش كند. " خواهش مي كنم گوش كنيد اين حادثه تلخ بسيار براي دبيران ما اسفناك بود! الهام دانش آموزي آرام و دوست داشتني بود . اما عزيزان من! بدون دليل و مدرك و منطق نمي شود كسي را متهم كرد . شايد الهام ناپدري داشت اما اين دليل نمي شود كه توسط او آن طور فجيع به قتل رسيده باشد. پس بياييد براي شادي روح پاك موجودي عزيز دعا كنيم و از خداي متعال بخواهيم كه هر چه زودتر قاتلش دستگير شود و به سزاي عملش برسد."

بچه ها آمين گفتند و به خواست مدير و به احترام شادي روح الهام يك دقيقه سكوت كردند.

خانم مدير به علت اوضاع نابسامان و هرج و مرج پيش آمده روز بعد را تعطيل اعلام كرد.زنگ كه به صدا در آمد با قدمهايي لرزان و ذهني پر از افكار مغشوش از حياط مدرسه بيرون آمدم . چطور ممكن است الهام ديگر در بين ما نباشد؟ تا همين ديروز گوشهايم از پر حرفيهايش داغ مي كرد , همين ديروز بود كه به خاطر من به برديا دروغ گفته بود... ياد برديا همچون خاري در دلم خليد و دوباره چشمانم تر شد.

" سلام ماني! چرا اينقدر تو فكري؟"

مثل اينكه مويش را آتش زده باشند فوري حاضر شد. از نگاه كردن به چشمهايش چندشم مي شد اما مگر چاره اي بود . سوار شدم و آرام سلام كردم . به گمانم نشنيد . شاخه گلي به دستم داد و با لبخند گفت:" با من قهري كه سلام نكردي؟"

نگاه سردي به گل سرخ انداختم و گفتم:" اتفاق بدي براي دوستم افتاده. زياد سربهسرم نگذار."

بي ملاحظه خنده بلندي سر داد و گفت:" چه بامزه! پس براي دروغگوي مكار عزادار هستيد! اوه... تسليت مي گويم."

دلم مي خواست بر دهانش بكوبم طوري كه دندانهايش خرد شود ... افسوس كه نمي توانستم.

romangram.com | @romangram_com