#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_80


از وحشتي كه در نگاهم جوشيد خوشش آمد.نگاه دريده اش گستاخ تر شد و با خيزي به طرفم آمد . هراسان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم . همچون پرنده اي خودم را به در و ديوار مي كوبيدم تا از آن همه در و پنجره قفل شده روزنه اي براي نجات پيدا كنم اما در چنگال تيزش گرفتار شدم . او به تمام فرياد ها و التماس هاي من خنديد و افسوس كه صداي فرياد و التماسهايم در آن باغ متروكه به گوش كسي نرسد.



وقتي وار ماشين شديم سرم را شيشه چسباندم و آهسته گريه كردم. اوخونسرد و بيخيال استارت زد . از صدايش هممتنفر شده بودم." حالا ديگر حالت از ديدنم بهم نمي خورد ."

" خفه شو اگر روزي كه تو را ديدم مي دانستم تا اين حد رذل و پستي هرگز دلم را به تو نمي باختم."

نيشخندي زد و گفت:" مهم نيست اين درس برايت لازم بود تا بعد از اين هوس نكني به من دروغ بگويي عروسك كوچولو."
فصل شانزدهم *
با ديدن جمعيتي كه جلوي در مدرسه بودند از سرعت گامهايم كم كردم . اين همه شلوغي براي چه بود؟ بعضي از بچه ها با رنگهاي پريده جيغ مي كشيدند . دلم ريخت.دوان دوان خودم را به جمعيت رساندم. به هر زحمتي بود از ميان جمعيتي كه حلقه زده بودند خودم را رد كردم. با ديدن الهام كه با طنابي برگردن و چشمهايي از حدقه در آمده بيجان روي زمين افتاده بود بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم و بر صورتم چنگ انداختم . طولي نكشيد كه با صداي آژير آمبولانس و ماشين پليس جمعيت عقب رفت.

به قدري غافلگير شده بودم كه حتي نمي توانستم فكر كنم چه كسي اين كار را كرده است. مدير و چند نفر از معلمان به همراه پليس سوار سوار ماشين شدند.هر چند نفر يك گروه تشكيل داده بودند و حادثه را تفسير مي كردند.ناباورانه كنار ديوار نشستم و به گوشه اي خيره شدم.

صداي بعضي از بچه ها مي شنيدم.

" هيچ كس ماشين را نديده . حتي وقتي نزديك مدرسه پرتش كرده پايين باز هم كسي متوجه نشده...الهام هميشه زو به مدرسه مي آمد... بيچاره چه قدر صورتش كبود شده بود! چشمانش را ديدي؟"

به ياد چشمان از حدقه در آمده مادر بزرگ افتادم كه با طنابي بر گردن از سقف آويزان شده بود. دلم در آتش ناباوري به جلز و ولز افتاده بود ... خداي من! كار كي بود؟ كدام ظالم بي رحمي با الهام بيچاره اين كار را كرده بود؟ آه الهام ! دوست بي چاره من ! با صداي بلند گريه سر دادم. چند نفر از همكلاسيهايم دورم جمع شدند و هر كدام چيزي گفتند.

" گريه نكن ماني! ميدانيم الهام دوست تو بود... ما همه دلمان سوخت...بيچاره كاري به كار كسي نداشت."

" من كه مي گويم كار ناپدري اش است آخر الهام با ناپدري اش زندگي مي كرد."

" شايد ! ولي الهام هيچ وقت نگفته بود ناپدري اش با او بد رفتاري مي كند."


romangram.com | @romangram_com