#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_83
هرچند سعي مي كردم با برديا كنار بيايم و هربار به خودم تلقين مي كردم كه سرنوشت من به نام برديا نوشته شده است اما گاهي از رفتار هاي جنون آميزش به ستوه مي آمدم. هر چند وقت يكبار با بحث و جدل از او قهر مي كردم و تا يك هفته خودم را به او نشان نمي دادم.
تولد كاوه نزديك بود و قرار بود در يك جشن بزرگ همه دور هم جمع شوند. مادر همه دلواپسي اش لباس تازه اي بود كه انگار خياط يقه اش را آنطور كه باب ميلش بود در نياورده است.
آنقدر از اينجور مهماني ها خسته بودم كه هروقت ماريا و مادر سر مدل لباسهايشان با هم بحث مي كردند من دچار سرگيجه مي شدم.
ماريا از لباسي كه خريده بود زياد راضي به نظر نمي رسيد بغض كرده بود حالتي شبيه گريه كردن گرفته بود و در همان حال گفت:" خوش به حال ماني! هر لباسي كه دوست داشته باشد فقط كافي است اشاره كند تا برديا برايش تهيه كند آن وقت شوهر من... زورش مي آيد پول خرج كند."
مادر اندوه ماريا را تكميل كرد." البته اگر پولي داشته باشد!"
ماريا متوجه منظور مادر شد و گفت:" آره... همين ديگر مشكل اصلي ما همين پول است...خدايا چطور ما پولدار نشديم!"
نگاهش كردم . دستش زير چانه اش بود و اخمهايش را در هم كشيده بود. به حرفهايش فكر كردم چقدر ساده بود كه به حال من افسوس مي خورد. من چه خوش به حالي دارم؟
تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم.
" الو سلام . شما خانم ماندانا هستيد؟"
romangram.com | @romangram_com