#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_75
" مادر بيا از اينجا برويم ... حالم كمي بد است ."
" طبيعي است عزيزم! هركس جاي تو بود..."
"مادر راست مي گويم مرا ببر بيرون ... سرم گيج مي رود."
" باز خودت را گرفتي دختر؟ نگاه كن همه زل زده اند به ما ! خوب نيست اين اداها..."
باقي حرفهايش را نشنيدم و محكم روي زمين پرت شدم .
" ماني جان ! چشمان قشنگت را يكبار ديگر باز كن ."
از برق چشمان عسلي اش تمام تنم لرزيد. جمله آخر كاوه در گوشهايم تكرار مي شد : خطر ناك است... بيمار است...
دستم را روي گوشهام گذاشتم و گريه مي كردم. هيچ كس آن شب نفهميد چه مرگم شده است .كاوه هم ديگر خودش را به من نزديك نكرد.
" اين طور حرف نزن آرمين ماني خيلي وقت است كه خودش را متعلق به برديا مي داند پس به طور حتم نبايد اين قدر هيجان زده مي شد و گريه هايش..."
ماريا حرف خاله رويا را قطع كرد اما معلوم بود هنوز براي گريه هايم دليل منطقي پيدا نكرده است.از نگاه پر از پرسشش گريختم.پس از رفتن خاله رويا و آرمينا ديگر طاقت نياورد و سرم داد كشيد:" امشب از خجالت نزديك بود آب شوم . طوري رفتار كردي انگار تشنه ازدواج با برديا بودي.نديدي خانم سليمي چه با تمسخر نگاهمان مي كرد تو با اين طرز رفتارت هميشه مايه آبروريزي هستي." و در را محكم پشت سرش بست.
به اتاقم رفتم تا در خلوت دور از چشمهاي پرطعنه بقيه گريه كنم.
دلم به حال خودم سوخت . نه! كاوه دروغ نگفته است. مگر نديدي به خاطر يك دروغ چه طورتنبيهت كرد؟ او به راستي بيمار است خودم هم تا به امروز شك داشتم ولي كاوه مطمئنم ساخت... آه مادر!چرا نمي توانم برايت درد دل كنم ؟كاش به پاي حرفهايم مي نشستي و مادرانه دلداريم مي دادي . كاش به پشتوانه ي حمايتهاي تو مي توانستم خودم را از اين بند لعنتي رها كنم.
اشك گونه هايم را خيس كرده بود . آخرين شب شهريور با ستاره هاي نقره اي برايم به سختي گذشت ... دلم گرفته بود... ميدانستم كه از برديا خوشم نمي آيد اما حلقه نامزدي مي گفت همه چيز تمام شده است.
مادر از من خواست به مدرسه نروم ... خودم هم زياد براي مدرسه رفتن آمادگي نداشتم . مادر مي خواست آش رشته بپزد حبوباتش را از روز پيش آماده كرده بود . در حالي كه سبزي ها را خرد مي كرد گفت:" نذر كرده بودم برديا از تو خوشش بيايد و تو را به عنوان نامزد به همه معرفي كند... حالا كه نذزم بر آورده شده اين آش را بايد بپزم . البته من با حرفهاي خانم رزيتا زياد موافق نيستم.اينكه گفت با هم نامزد باشند تا ماندانا هجد ساله شود... به نظرم بايد ترتيب عقد و عروسي را زود داد..."
" انگار خيلي براي رفتن من عجله داريد."
romangram.com | @romangram_com