#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_74


آن همه هداياي با ارزش گر چه برايم جالب بود اما چندان هيجانزذه ام نكرد كه مثل دفعات قبل به طرفش بروم و صورتش را ببوسم . تنها به كلمه متشكرم اكتفا كردم . انگار او منتظر همان واكنش گذشته بود زيرا زياد راضي به نظر نمي رسيد.

" ماني چه قدر اين لباس بهت مي آيد."

به روي خانم سليمي كه از دوستان خانم رزيتا بودند لبخند زدم. پس از دو دور رقص با برديا حسابي خسته و دمق روي صندلي چسبيده بودم . دلم نمي خواست كيس مرا از روي صندلي بلند كند. مادر در حال گفت و گو با خانم رزيتا بود و ماريا و آرمينا با آقاي مهدوي هم صحبت شده بودند.

برديا چند دقيقه اي بود كه مرا تنها گذاشته بود.كسي صدايش كرد و او هم با عذر خواهي رفت. با ديدن كاوه كه رو به رويم ايستاده بود كمي خود را در جايم جا به جا كردم و فكر كردم چرا به من نزديك مي شود؟

كمي اين پا و آن پا كرد . مي خواست دعوتش كنم كه بنشيند اما حال و حوصله بحث با برديا را نداشتم در ضمن از كاوه هم خوشم نمي آمد . در همان حال كه ايستاده بود دستش را به ميز تكيه دادكمي ناآرام و معذب گفت:" ماندانا خانم مي خواستم دوباره در مورد همان موضوعي كه با شما در ميان گذاشتم صحبت كنم..." گوشهايم هم زمان دو صدا را با هم مي شنيد. برديا پشت ميكروفون ايستاده بود.

" خانم ها و آقايان امشب مي خواستم در جشن تولد بهترين كس زندگيم... ماندانا... خبر مهمي را اعلام كنم."

چه جالب امشب شب تولد من بود و خودم نمي دانستم ... مادر دهانش باز مانده بود و ماريا نمي دانم چندمين شيريني را بر دهان مي گذاشت.

" ببين ماندانا برديا يك آدم معمولي نيست . نمي دانم حرفهاي مرا چگونه برداشت مي كنيد ولي من بدون هيچ غرضي مي گويم برديا... يك نوع بيماري رواني دارد كه... چطور بگويم... هر شش ماه براي معالجه به پاريس مي رود تا تحت مراقبتهاي ويژه قرار بگيرد."

"... نامزدي خودم را با دوشيزه زيبا و محترم خانم ماندانا ستايش اعلام مي كنم."

صداي كف و هلهله نگذاشت خوب بفهمم كاوه در هنگام رفتن چه گفت فقط شنيدم كه گفت :" بيماري اش خطرناك است ماندانا..."

دهانم خشك شد و چشمانم مي سوخت ؟ دلم آب مي خواست . شانه هايم مي لرزيد . مادر با چهره اي گشاده و لبخندي كه تا بناگوش را باز كرده بود دست روي شانه هايم گذاشت. در چشمانش نور صدها فانوس گم مي شد.

" دخترم تبريك مي گويم ... از اول هم مي دانستم تو دختر خوش اقبالي هستي."

نمي دانم چرا خودم را در آغوشش پرت كردم و صداي هق هقم بلند شد . مادر فكر كرد از شوق و غافلگير شدن است كه اينگونه سر به شانه اش گذاشته ام و مي گريم.


romangram.com | @romangram_com