#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_73
" ماني دلم ميخواهد شب جا بخوابيم."
پس از خوردن شام هردو سنگين و بيحال روي مبل افتاده بوديم . از نگاه خمارش يك لحظه نگراني بر وجودم چنگ انذاخت منتظر پاسخ مثبت من بود .
" متاسفم! نميتوانم قبول كنم."
سريع از جا بلند شد و زل زد به چشمان من ." چرا ؟ مگر مال هم نيستيم؟"
چقدر شنيدن اين جمله برايم دردناك بود . چقدر راحت مرا متعلق به خود مي ديد.
" هنوز نه! چون نه به طور رسمي نامزد شديم و نه عقد كرده ايم ."
" از كدام رسميت حرف مي زني؟ لزومي ندارد همه باخبر شوند كه ما مال هم شده ايم . همين كه من و تو قبول داريم كافيست."
"اشتباه نكن برديا ! اين موضوع بايد رسميت پيدا كند تا مشروعيت هم داشته باشد."
نميدانم چرا با صداي بلند خنديد ." چقدر حرفهايت بچه گانه است ! نمي توانم جلوي خنده ام را بگيرم ."
از اينكه مرا دست انداخته بود ناراحت شدم . سرم را به طرف ديگري چرخاندم و وانمود كردم كه از كارش دلگير شدم.
" قصد بدي نداشتم ماني!ولي قبول كن كه حرفهايت خنده دار است... اخم نكن...معذرت مي خواهم ... خوب بخند ديگر ... اگر نخندي شب را همين جا مي مانيم."
من به ناچار خنديدم.
كمي بعد هديه هايي را كه برايم از پاريس آورده بود يكي يكي از چمدان بيرون آورد و به دستم داد. كت و دامن زرد يقه انگليسي كه فكر مي كنم انتخاب مادرش بود همراه با كيف زيربغل كوچكي كه هم رنگ كت و دامن بود . پيراهن حرير صورتي رنگي كه با تاج سپيد و كفش ساتن هم رنگ پيراهن به اضافه سرويس برليان گرانبهايي كه چشمهايم با ديدنش برق زد و ا چند لحظه كلمه اي نتوانستم بر زبان بياورم .
romangram.com | @romangram_com