#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_72


دستم را گرفت و شتابان به سمت ماشين برد . يكريز حرف مي زد .

" خودم هم باورم نمي شد تا اين حد بهت وابسته باشم! پاريس كه بودم مثل هميشه به من خوش نگذشت همه روز ها و هفته ها برايم كسل آور بود.هر كه نگاه مي كردم دلم مي خواست معجزه بشود و بجايش تو را مي ديدم. هميشه و هر لحظه به يادت بودم. وقتي بليط برگشت را در دست پدر ديدم نزديك بود بال در بياورم دلم مي خواست بروم بالاي برج ايفل و داد بكشم دارم ميروم پيش ماني!بهترين كس زندگيم عشقم اميدم تا همه پاريسي ها بفهمند كه چقدر خوشحالم."

حرفهايش هيچ حسي در من برنيانگيخت. مثل هميشه ذوق نكردم و گونه هايم سرخ نشدند . بي تفاوت نگاهش كردم و پرسيدم:"اصلا چرا رفتي ؟ چرا رفتنتان اين همه مدت طول كشيد؟"

لب پايينيش را دادبالا و متفكرانه گفت:" مجبور بودم!"

با تعجب پرسيدم :" مجبور بودي !؟ چرا؟"

انگار دلش مي خواست بحث را عوض كند . بوق ممتدي زد و با خنده سر از شيشه بيرون كرد و فرياد زد:" برويد كنار ! نميخواهم از خوشحالي بزنم به شما ها..."

اما هيچ كس سر راهش قرار نگرفته بود!

براي ابراز علاقه و احساس بيش از حد برديا هيچ آمادگي نداشتم و حتي از بوسه هاي پي در پي اش حالت بدي به من دست مي داد. حتي دلم ميخواست مانع از بوسه هايش شوم اما جراتش را نداشتم.

" ماني ! چرا چيزي نميگويي؟"

دلم نمي خواست با حرفهايم فريبش بدهم اما شهامت راست گويي را هم در خود نميديدم. باز به دروغ گفتم:" بقدري حرف براي گفتن داشتم ولي با ديدن دوباره ات همه را از ياد بردم."

در دل خودم را سرزنش كردم. دروغگو! بزدل ترسو!چرا راستش را نمي گويي!؟ لابد از سيليهايش مي ترسي!

" بيا كنارم . نميدانم چرا اينقدر سردم است مي خواهم گرم شوم ."

نگاه پر اكراهي به دستهايي كه به سمتم گشوده بود كردم . دلم نميخواست بروم ولي مگر چاره ديگري داشتم؟


romangram.com | @romangram_com