#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_71
" همين حالا آماده شو كه آمدم ."
وقتي را گذاشتمنگاه تيز مادر متوجه من بود.
" عاقبت برديا آمد . خيلي خوب است.همش دلم شور مي زد كه نكند يك دختر خارجي تورش بزند." سپس ابروانش را داد بالا.
بي آنكه كششي در خودم پيدا كنم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم.خداي من! چرا از آمدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پايين نمي پرم؟ يك ماهي مي شود كه او را نديده ام. پس چرا هيچ احساس خوشايندي در من برانگيخته نشد ؟ چرا مثل آن روزها براي ديدنش لحظه شماري نمي كنم ؟ حقيقت دارد كه ديگر دوستش ندارم؟ پس آن همه عشق و علاقه كجا رفته است ؟ چرا قلبم تند نمي زند؟ كدام عاشق را ديدي كه انقدر زود از عشقش دل زده شود ؟
نه ! نميوانم خود را گول بزنم او ديگر در قلبم جايي ندارد .
" ماني ! برديا دم در منتظر توست. هر چه قدر اصرار كردم بيايد بالا قبول نكرد ... تو كه هنوز آماده نشدي!بلند شو . چرا بي خيال دراز شدي روي تخت ؟"
كاش مادر مي توانست پاي حرفهاي من بنشيند و با درك احساسم راه حلي پيش پايم بگذارد . اما مادر كم حوصله و بي تحمل من بعد از شنيدن حرفهايم مرا به باد انتقاد و استهاز مي گيرد. بدون هيچ شتابي بلند شدم و لباسم را عوض كردم. مادر تا دم در مرتب سفارشم كرد .
" دختر يك جور رفتار كن كه فكر كند دوري اش برايت خيلي سخت بوده "
جالب بود شايد مادر از احساس بي علاقگي من با خبر بود .
" وقتي بفهمد دوري اش باعث ناراحتي تو مي شود محال است ديگر به مسافرتهاي دور و دراز برود . مدام زير گوشش تكرار كن كه دوستش داري مردها علاقه سيري ناپذيري دارند كه زنهايشان به آنها ابرلز علاقه كنند."
زنهايشان!!؟ ولي من كه زنش نبودم ! هنوز به طور رسمي نامزد هم نشده بوديم پس مادر چه مي گفت؟
" ببين از فرنگ سوغاتي برايت چي آورده؟ تاكيد كن كه با مادرم حتما به ديدار مادرت مي آييم..."
" خداحافظ مادر." در راپشت سرم بستم.پاهايم به طرف بنز قرمز رنگي كه مقابل در حياط ايستاده بود و چراغ مي زد كشيده نمي شد. با خود در حال كشمكش بودم كه پياده شد. موهايش را بيش از اندازه كوتاه كرده بود . شلوار جينش هم خيلي تنگ به نظر مي آمد. تي شرت سپيدش حالت چهره اش را بچه گانه تر كرده بود .لحظه اي نگاهمان به هم گره خورد .بي آنكه اهميتي به زمان و مكان بدهد گفت:"عزيز دلم! باور كن دلم برايت يك ذره شده بود ! اگر امروز صبح نمي رسيدم تهران خودم را مي كشتم." سپس سرم را بلند كرد و خيره به چشمانم گونه ام را بوسيد .
زن پير همسايه با زنبيلي در دست از در حياطشان بيرون آمد و نگاه پر طعنه اي به ما انداخت و چيزي زير لب گفت.شرمگين از رفتار برديا به رويش لبخند زدم و متوجه اش كردم كه كجا هستيم.
romangram.com | @romangram_com