#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_70
نفهميدم چرا پرسيدم:" ديگر به ما سر نمي زنيد ؟"
فقط نگاهم كرد و لبخند به لب آورد. دستش را به نشان خداحافظي بالا آورد و به طرق بي.ام.و آلبالويي رنگش كه خيلي قشنگ بود رفت . بوقي زد و به آرامي از مقابلم گذشت.
مادر در اتاق نشيمن در حال غر غر كردن بود :" ماني ... كدام گوري رفته بودي؟ مي خواستي آب هم پشت سرش بريزي. خيلي رفتارش دوستانه و مؤدب بود كه تو تا پايين هم بدرقه اش كردي؟"
" چرا اين قدر حرص مي خوريد مادر جان ! آن بيچاره كه رفت و تا سال ديگر هم اين طرف ها پيدايش نمي شود . تا سال ديگر هم به قول شما خدا بزرگ است . شايد رايش عوض شد و نخاهد كه ما از اين جا برويم ... خدا را چه ديدي ؟"
به طرفم برگشت و نگاهم كرد . كمي آرام تر به نظر ميرسيد. وقتي به طرف اتاقم ميرفتم در اين فكر بودم كه تا سال ديگر خيلي راه است.
فصل دوازدهم *
" سلام ماني! مي خواهم ببينمت . همين حالا."
دستم را روي پيشاني ام گذاشتم تا عرق سردم را در آن هواي گرم پاك كنم .
" سلام كي آمدي؟"
از لحنش پيدابود كه خيلي خوشحال است ." صبح رسيدم دلم برايت خيلي تنگ شده بود. تو چي؟"
خوشم نمي آمد دروغ بگويم اما گفتم :" من هم همينطور ! كي مي آيي!؟"
romangram.com | @romangram_com