#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_69
دوباره خجالت كشيدم. عاقبت مادر برگشت . با ديدن فريبرز از روي ناچاري با او سلام و احوالپرسي كرد . برخورد آن دو نفر با همه سردي و خشكي قابل توجه بود . مادر نگاهي زير چشمي به او انداخت و فريبرز گفت :" ببينيد خانم ستايش با انتقالي من موافقت نشده اس
مادر كه دست راستش روي قلبش بود آهسته نفس راحتي كشيد . فريبرز ادامه داد :" در حال حاضر از فروش اين ساختمان منصرف شدم تا سال ديگر ! شما هم بهتر است تا آن موقع به فكر پيدا كردن جايي براي زندگي باشيد ."
مادر كه خيالش از بابت خانه راحت شده بود پا روي پا انداخت و گفت :"تا سال ديگر خدا بزرگ است . شايد تا آن موقع تصميم شما به كلي عوض شد و قصد فروش خانه را نداشته باشيد و ما هم ..."
حرف مادر را بريد و محكم و صريح گفت :" من به ندرت تصميمم را عوض مي كنم اگر مي بينيد كوتاه آمدم به علت يك سري معذوراتي است كه در قبال مسئله هم خوني و فاميلي ..."
مادر دستش را به علامت رد حرفهايش بالا آورد و گفت:" هيچ به مسئله هم خوني فكر نكنيد كه براي ما رسميتي ندارد و ... "
" بسيار خوب!پس مجبورم حكم تخليه ام را به اجرا بگذارم براي اينكه شما از من خواستيد كه عصبيت خودم را ناديده بگيرم." سپس از جا برخواست .
" حالا چرا عصباني مي شويد . باشد تا سال ديگر ما خانه مناسبي پيدا خواهيم كرد لطفا بنشينيد ."
" نه! بايد بروم." سپس رو به من با لبخند نرمي گفت :" از پذيرايي گرمتان متشكرم!"
من هم بلند شدم. او با مادر خداحافظي كوتاهي كرد . نميدانم چرا تا دم در بدرقه اش كردم.
" سعي كن در درس ادبيات به تنها چيزي كه مي انديشي عشق باشد و زيبايي و احساس آدميت ! وقتي شعر مي خواني آرام زير لب پچ پچ نكن.خوب است كه با صداي بلند و رسا براي خودت دكلمه كني . آن وقت است كه مي فهمي شيرين ترين درس دنيا ادب و ذوق شاعرانه است."
به ياد آقاي بسطامي افتادم كه هر وقت شعر مي خواند با چنان سوزي دكلمه مي كرد كه انگار خودش آن شعر را سروده است .
" بعد از اين سعي مي كنم چنين باشد."
از پله ها پايين رفتيم . جلوي در هردو ايستاديم . وقتي مقابلش ايستادم با قد بلندم تنها تا شانه هايش مي رسيدم . سبزي نگاهمان در هم گره خورد .
" تا سال ديگر خدانگهدار"
romangram.com | @romangram_com