#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_68

زياد بي ميل نبود . لبخند كمرنگي لحظه لبانش را گشود و گفت :" اگر مزاحم نيستم منتظر مادرتان مي شوم ."

خودم را كنار كشيدم و او داخل شد . با عجله آينه و شانه را از روي مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن كردم. روي مبل نشست . بدون خضور مادر كمي دستپاچه شدم و نمي دانستم اول برايش شربت ببرم يا چاي ؟ شربت پرتقال را توي ليوان ريختم و همراه با لبخندي به پذيرايي رفتم .

ليوان شربت را از روي سيني برداشت و تشكر كرد . روبه رويش نشستم . ليوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزي چشمانش را مي كاويد. او هم عجيب به چشمانم زل زده بود . شايد در دلش مي گفت چقدر شبيه چشمان من است. براي اينكه حرفي زده باشم با اشاره به ليوان گفتم :" بخوريد تا گرم نشده ."

هم زمان با هم ليوان را سر كشيديم .پس از خالي كردن ليوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسيد :" چند سال داري ؟"

" شانزده سال دارم و سال پنجم دبيرستان هستم يعني مي روم ششم."

" از چه درسي بيشتر خوشت و مي آيد و از چه درسي بدت مي آيد ؟"

نمي دانم چه منظري از اين پرسش ها داشت . شايد چون فكر مي كرد شانزده سال دارم بايئد مثل دختر بچه ها حرف بزندبا اين حال گفتم :" از تاريخ خوشم مي آيد ولي ادبيات را دوست ندارم."

" چرا از ادبيات خوشتان نمي آيد ؟"

به ياد حال و هواي دبير ادبياتمان افتادم كه دلش مي خواست همه آن حال و هوا را داشته باشند ولي لزومي نديدم كه او علتش را بداند . فقط شانه هايم را بالا انداختم .

" من حدود هشت سال است كه تدريس مي كنم و ..."

مثل بچه هاي كو چك شوق زده وسط حرفش پريدم :" وتي ! يغني شمادبير هستيد ؟"

از هيجان زدگي من خنده اش گرفت و با سر تاييد كرد . پرسيدم :" چي تدريس مي كنيد ؟"

وقتي گفت ادبيات سرخ شدم و سرم را پايين انداختم . نمي دانم چرا شروع كردم به توضيح دادن :" راستش از خود درس ادبيات بدم نمي آيد از دبير ادبياتمان ..."

نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم ." در طي اين چند سال هيچ دانش آموزي را نديدم كه از ادبيات خوشش نيايد."

romangram.com | @romangram_com