#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_67

مادر با عصبانيت گفت :" نمي دانم اين آكله از كجا پيدايش شد كه زندگي مان را به هم زد ."

پدر گفت:" چاي بريز ماني . خوش رنگ باشد."

پدر زير چشمي به مادر نگاه مي كرد و لبخند كجي روي لبانش بود .

" ولي خودمانيم ها ! فريبرز با آقاي بهتاش بزرگ شباهتي بي مثال داشت. قد بلند چشمان سبز و موهايي خرمايي . حتي ابهت و غرورش را هم از آن خدابيامرز به ارث برده ."

چاي را مفابلش گذاشتم . پوزخندي زد و گفت :" چقدر هم شبيه ماني بود مگر نه سيما."

مادر با اخم نگاهش كرد و پدر بي تفاوت قند را در دهانش گذاش

فصل يازدهم *
هيچ كس در خانه نبود . مادر هم براي خريد بيرون رفته بود . روي كاناپه روبه روي دريچه كولر لم داده بودم چون هوا خيلي گرم و طاقت فرسا بود. برديا تماس گرفته و خبر داده بود تا هفته ديگر به ايران باز خواهد گشت و براي چندمين بار در خلال حرفهايش تكرار كرد كه دلش برايم خيلي تنگ شده است و اينكه وقتي به ايران برگردد براي رفع دلتنگي بايد چند روز بدون وقفه در كنار من باشد . من خوشحال يا ناراحت در جوابش فقط خنديدم .

فكر خاصي نداشتم گه گاهي به ياد مادر بزرگ آه مي كشيدم . چطور قاتل بي رحمش پيدا نشده بود ؟ با شنيدن صداي زنگ بي حوصله بلند شدم. حال باز كردن در را نداشتم دستي روي موهاي ژوليده ام كشيدم و در را باز كردم . با ديدن فريبرز از آن حالت شل و بي حالتي در آمدم و صاف ايستادم.

سلام كردم و به چشمان سبزش زل زدم . تي شرت مشكي و شلوار جين آبي پوشيده بود . موهاي خرمايي اش را دو طرف صورت ريخته بود . كتيرا زده و آراسته بود .



" سلام كسي خانه نيست ؟"

اين مرد مغرور مرا داخل آدم حساب نمي كرد ؟ چقدر تن صدايش دل نشين بود .

" غير از من كسي خانه نيست البته مادرم تا نيم ساعت ديگر بر مي گردد بفرماييد داخل تا شما شربتي بخوريد او هم برگشته ."


romangram.com | @romangram_com