#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_7


آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش را نگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيست ميشوي؟"

"ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهي وقتا..."

"ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"

با ديدن اخمش فهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپز خانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .

"آرمين تزيين به هم ميخورد"

ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتم كلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"

خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدر كفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموش ميكردم.

به پذيرايي برگشتم.

خواهر ها و خواهر زاده ها داشتند مشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهماني ميگفتند.

"من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم تو هم بيايي "

"خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشه اي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."

دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنود و چيزي به او نگفت حرصم گرفت.




romangram.com | @romangram_com