#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_65
نميدانم شايد چشمان سبز و موهاي خرمايي اش كه شبيه من بود كه مادرم و مادر بزرگ هميشه مي گفتند تنها تو چشمان سبز و موهاي خرمايي پدر بزرگ را به ارث برده اي.
مادر مدام در اتاق پذيرايي به اين طرف و آن طرف ميرفت و بلند بلند حرف ميزد.
" مادر بيچاره! تمام سالهاي زندگي اش با پدر چيزي جز صداقت و درستي از خود نشان نداد اما در عوض پدر تلخ ترين حقيقت زندگي اش را از او پنهان كرده بود...آخ... مادر بيچاره! پدر چطور توانست اين كار را بكند؟ چرا اين خانه را به اسم آنها كرد؟ پس ماها چه ؟ ما بچه هايش نبوديم ؟ ماحقي نداشتيم ؟"
ماريا برايش آب آورد اما او با ترش رويي آب را پس زد و گفت :" آّب به چه دردم مي خورد دارم مي سوزم. اين پسر حال مرا بهم ميزند انگار طلبكار است.
خاله رويا دستش را گرفت و در مقام همدردي گفت :" حالا كه اتفاقي نيفتاده . از كجا معلوم كه راست مي گويند؟ شايد همه چيز نقشه باشد. "
مادر چنگي به موهايش زد و گفت :"بهتر است همه چيز را به زمان واگذار كنيم ."
آ» شب هركس در لاك خودش فرو رفته بود و شايد پيش خود اين موضوع را بررسي ميكرد . هيچ كدام از ما به بر ملا شدن چنين حقيقت بزرگي فكر نمي كرديم . نه ! از كجا ميدانستين پدربزرگ پيش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندي داشته. از كجا مي دانستيم مادر بزرگ به قتل ميرسد و اين حقيقت فاش مي شود . آيا ميشود حدس زد كه قاتل مادربزرگ صاحب همان چشمان سبز است؟! نه! آن چشمها نمي توانستند قصد جان كسي را بكنند . آن چشمان سبز چه قدر شبيه چشمان من بودند .
ماريا گفت :" به قدري شبيه تو بود كه اگر كسي شما را ببيند فكر مي كند خواهر و برادر هستيد ."
مادر زياد از اين حرف ماريا خوشش نيامد . اخمهايش را در هم كرد و رو به ماريا گفت:"اين قدر حرف هاي بي ربط نزن حوصله داري ها !"
آرمينا هم نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت :" پسر دايي به اين خوش قيافه اي داشتيم و خبر نداشتيم." و غش غش خنديد .
به گمانم متوجه نگاه ملامت آميز مادر نشده بود .
آن روز نوبت دادگاهمان بود . تمام شواهد و قرائن نشان مي داد كه ادعاي فريبرز بهتاش چيزي جز حقيقت نيست. آن روز دادگاه راي نهايي را اعلام مي كرد. تلاش مادر و خاله رويا براي متهم ساختن فريبرز بي ثمر بود چرا كه پس از بازجويي هاي به عمل آمده او بي گناه اعلام شده بود و اتهامات به كلي رد شد.
من نمي دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز فكر مي كردم ؟
از دادگاه بيرون آمديم مادر و خاله رويا شكست خورده و متفكر سز به زير انداخته بودند و هيچ حرفي نمي زدند . از آن طرف فريبرز در كنار وكيلش لبخند پيروز مندانه اي زد و حكم موفقيتش در دست راستش به ما دهن كجي ميكرد . وقتي از مقابلمان گذشت پوزخندي زد و خطاب به دو خواهر گفت :" عاقبت حق به حق دار رسيد . حكم تخليه را هم گرفتم مي خواهم كل ساختمان را بفروشم ."
romangram.com | @romangram_com