#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_64

" پيش از اينكه بخواهم توضيحي بدهم واقعه اسفناك مرگ بانو بهتاش را به شما تسليت عرض مي كنم ..."

مادر نتوانست تا پايان حرفش صبر كند پرسي :" ببخشيد آقاي ...؟!"

وكيل با لبخند خودش را معرفي كرد :" اديبي هستم . وكيل حقوقي آقاي بهتاش ."

مادر زير چشمي به جوان نگاهي انداخت . جذبه اي در رفتارش بود كه احترام همه را بر مي انگيخت .

توضيح داد پدر بزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده نيروي دريايي شمال در شهر نوشهر با دختري از يك خانواده كشاورز ازدواج كرده اما با مخالفت و تحقير خانواده اش مواجه مي شود و بر خلاف ميلش آن زن را با پسرا چهار ساله تنها مي گذارد ولي در وصيت نامه اش قيد مي كند كه بعد از مرگ همسر دومش همه ميراث او به پسرش سهراب برسد و تاكيد مي كند تا زماني كه همسر دوم او زنده باشد اين وصيت نامه هيچ ارزش قانوني ندارد...

و در ادامه گفت :" پس از شنيدن خبر قتل بانو بهتاش در صدد بر آمدم تا وصيت نامه را عملي كنم و توانستم ردي از خانواده اول ايشان پيدا كنم كه متاسفانه فهميدم پسرشان سهراب پس از فوت همسرش از دست ميرود و تنها باز مانده شان پسري است به نام فريبرز..."

مادر گفت :" آقاي اديبي ! يعني شما مي خواهيد بگوييد كه اين آقا برادر زاده ناتني من و وارث اين آپارتمان است ؟"

فريبرز با صلابتي كه در نگاهش بود و صراحتي كه در بيانش مي جوشيد رو به مادر گفت :" بله خانم ستايش. اگر چه هيچ وقت پدر بزرگم را نديدم اما كاري كه كرده گوشه اي از فقدان محبتش را نسبت به پدرم پر نمي كند . پدر در تمام سالهاي زندگي اش بدون دستان نوازشگر پدرش بزرگ شده و در تمام مراحلي كه به او احتياج داشته او را نداشتهو از اين نعمت محروم شده است ...من مي خواهم هر چه سريع تر نسبت به وصيت پدربزرگم عمل كنم ."

مادر چندان از لحن صريح برادر زاده اش خوشش نيامد ." معلوم است كه خيلي براي صاحب اين خانه شدن عجله داريد ! ما از كجا بدانيم اين قصه اي ر كه برايمان تعريف كرديد حقيقت دارد ؟ شايد همه اش كلك و نقشه باشد ... شايد قاتل مادر بيچاره ام شما باشيد..."

فريبرز با صداي محكم و قاطعي فرياد كشيد :"بس كنيد خانم ! جاي بسي شرم و افسوس است كه مرا متهم به اين كار ميكنيد . مي توانم به خاطر اين كار از شما شكايت كنم."



مادر عصباني شد و در حالي كه چهره اش پر از خشم بود فرياد زد:"خوب برويد شكايت كنيد شما و وكيلتان معلوم نيست از كدام جهنم دره اي بلند شديد و آمديد اينجا و ادعاي ارث و ميراث مي كنيد ما هم از شما به عنوان دو كلاهبردار كه قصد بالا كشيدن مال مردم را دارند شكايت مي كنيم."

از جا برخواست صورتش از خشم گلگون شده بود . لب پاييني اش مي لرزيد . در اين حالت رنگ چشمان سبزش تيره تر به نظر مي آمد . " خيلي خوب ! هيچ تمايلي ندارم شخصا اين جريان را تعقيب كنم همه چيز را به وكيلم مي سپارم . از رويارويي با شما هم پشيمانم ." سپس رو به آقاي اديبي با لحن پر تحكمي گفت:" برويم آقاي اديبي. از حق خودم نميگذرم . اگر بنا باشد زور بشنوم بايد بگويم به زور گويي بيشتر علاقه دارم ... انتقالي مي گيرم و به تهران مي آيم تا به فاميل ناتني خود ثابت كنم كه كلاهبردار كيست ؟"

براي لحظه اي چشمان مادر و فريبرز در هم خيره ماند . در نگاه هردو كينه و نفرت موج مي زد. وقتي رفتند همه در سكوتي عميق فرو رفتيم. فكر كردم از همان لحظه كه ديدمش يك احساس غريب مي گفت كه آشناست.

romangram.com | @romangram_com