#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_63


زنگ خانه به صدا در آمد . گوشي اف اف خراب بود.

" ماني برو پايين ببين كي پشت در است ."

باز هم زورشان به من رسيد . بدون هيچ اعتراضي براي گشودن در رفتم . در را كه باز كردم با دو چهره نا آشنا برخورد كردم . اولي مرد ميانسالي بود با فدي متوسط كه دو پوشه رنگي زير بقلش بود و دومي جواني سي ساله به نظر مي رسيد كه قد بلندي داشت و چهره اش خوش تركيب و جذاب بود . چشمهاي سبز و موهاي خرمايي اش به چهره اش جذبه خاصي بخشيده بود . ابروان مشكي اش كمي به نظزم آشنا آمد ولي هر چه فكر كردم ديدم نمي شناسمش . خيلي طول كشيد تا يادم آمد بايد سلام كنم .

جواب سلام مرا دادند .

" ببخشيد شما ؟"

مرد ميانسال گفت :" من وكيل آقاي بهتاش هستم . " و با دست به همراهش اشاره كرد .

" آقاي بهتاش نوه بهتاش بزرگ يعني پدر بزرگ شما هستند !"

چشمانم قلمبه زدند بيرون ! نمي دانم تا چه حد دهانم باز مانذه بود كه گفتند :" تا كي مي خواهيد ما را پشت در نگه داريد ؟"

پشت سرم از پله ها بالا آمدند . در فكرم هنوز اين معما حل نشده بود .

" كي بود ماني ؟"

مادر تازه متئجه دو مرد نا آشنا پشت سر من شد . منتظر پرسش مادر نماندند خودشان را معرفي كردند. مادر چشمانش را تنگ كرد و گفت :" چي ! نوه پدر من !"

" اگر اجازه بدهيد بيايم تو همه چيز برايتان روشن مي شود ."

مادر كه سخت حيران بود خودش را كنار كشيد . همه از جا برخاستند. ماريا و آرمينا زل زده بودند به جواني كه چشمان سبز داشت . مهبد و آرمين در حال تماشاي تلويزيون بودند.


romangram.com | @romangram_com