#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_59
نگاهش نكردم از دستش دلخور بودم ... نه ! ديگر دوستش نداشتم .
" خوب تا تو توي شومينه آتش بياندازي من با وسايل ناهار برگشتم ."
وقتي رفت نگاهي به شومينه انداختم و چوب ها يكي يكي داخل آن ريختم . سست و بي حال
بودم . چرا قبول كردم همراهش بيايم ؟ نيم ساعت بيشتر طول نكشيد كه آمد . وسايل خريده
شده را روي ميز چيد . مرغ را درسته به سيخ كشيد و كنار من آمد .همانطور كه ذغال چوب را
براي كباب آماده مي كرد پرسيد :" چرا اينقدر پكري ؟ وقتي پيش من هستي ..."
حرفش را قطع كردم:" نميتوانم بي تفاوت باشم آقاي شاهنده ! مادربزرگم..."
اين بار او وسط حرفم پريد :" اينقدر مادربزرگت را بهانه نكن !عمرش را كرده بود ."
romangram.com | @romangram_com