#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_60




" بله ولي به مرگ طبيعي نمرده .به قتل رسده ! اين دلم را ميسوزاند. اگر من كنارش بودم ."



مرغ به سيخ كشيده شده را روي آتش گذاشت و كنارم نشست و گفت " دلت به حال اين چيزها



نسوزد لحظه را درياب . "



دستش را پس زدم و از جا بلند شدم پشت به او ايستادم و گفتم :" تو از من چه توقعي داري ؟ من نمي توانم ..."

صداي فريادش بلند شد " اين اداها را براي من در نياور... حوصله اش را ندارم ." از جا بلند شد و تمام پنجره ها را گشود . صدايم كرد . مي دانستم اگر كم محلي بكنم با واكنش شديد او روبه رو ميشوم . بي ميل و به ناچار به سمت او برگشتم . كنار يكي از پنجره ها ايستاده بود و دستهايش را به سويم كشيده بود . دلم نمي خواست حتي يك قدم به سويش بردارم. نه ! هيچ كششي در من نبود ... به ياد چهره خشمگين و چشمان به خون نشسته ديشبش افتادم.



" ميداني چه قدر دوستت دارم ؟"

نگاهش كرم . دوستم داشت ؟ در نگاهش برقي مي جهيد كه تنم را به رعشه انداخت. سرم روي سينه اش بود . دوستش نداشتم...مطمئن بودم كه ديگر نمي خواستمش . آري! مثل آن وقتها عاشق طرز نگاهش نبودم . دستهايش را نمي پرستيدم . از ترس بود كه در آغوشش فرو رفته بودم .




romangram.com | @romangram_com