#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_5
به دنبالش داخل شدم . از سكوت سنگين خانه دلم گرفت.
"چيه ؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزي را بردار بيار"
هول شدم و گفتم :"چشم تنهايي چه كار ميكرديد؟"
"چه كار داري نكند مادرت تو را فرستاده بفهمد چكار ميكنم؟"
بار ديگر صداي خشن مادر بزرگ تكانم داد :"اه اه اه! برگ تربچه!دختر مادرت بهت نگفته از برگ تربچه بي زارم چندشم ميشود؟"
دستپاچه گفتم :"معذرت مي خواهم مادربزرگ نمي دانستم اما برگ تربچه خاصيت زيادي دارد ويتامين ث و..."
در حاليكه تند تند برگهاي تربچه را از باقي سبزيها جدا مي كر د گفتم :"دور ريختن ندارد مادر بزرگ الا ن به حساب برگ تربچه ها مي رسم "
منتظر ماند تا من با دقت تمام اينكار را انجام دادم.بعد هم مرا تا چلوي ظرف شويي ديد از فرصت استفاده كرد و تمام ظرفهاي نشسته را جلويم گذاشت.
وقتي زمين شور آشپزخانه را دستم داد به اين فكر كردم كه دخترش كپي خودش است فرصت طلب و پر افاده !
تا خواستم بگويم كار ديگري نداريد برس را بدستم داد و با لحن نه چندان مهرباني گفت:"بيا هيچ كس مثل تو از پس موهاي من برنمي آيد ماري كه انگار دستش چوب خشك است با دست عروسك هيچ فرقي ندارد"
موهاي مادربزرگ جنس عجيبي داشت .ضخيم و زبر .بعد از اينكه موهايش را مرتب پشت سرش جمع كردم برس را از دستم گرفت و بدون تشكر گفت :"هر چه ماريا دستش خشك و مترسكي است دستهاي تو خر زورند "
نمي دانم داشت تعريف قدرت دستان مرا ميكرد يا تكذيب آنهارا از جا بلند شد در آيينه نگاهي به خودش انداخت."ماني ؟خيال رفتن نداري ؟"
به خودم آمدم و گفتم :"چرا! شما براي شام تشريف نمي آوريد ؟"
romangram.com | @romangram_com