#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_4


دستم را روي سرم گذاشتم :"واي نه باز كي را دعوت كرده ايد؟"

يك بسته سبزي سرخ كرده را از فريزر در اورد و توي ظرفي در ظرف شويي گذاشت ."خاله رويا اين ها را ميداني چند وقت است دعوتشان نكردم؟"

"بعله... الان دو هفته ميشود "

متوجه لحن تمسخر اميز من شد." پاشو پاشو تا من برنج را خيس ميكنم تو هم سبزي ها را پاك كن ."
تا چشمم به بسته ي سبزي افتاد سرم گيج رفت "اين همه سبزي براي چه؟مگر خاله اينها چند نفرند؟"

با تشر گفت:"كار را دست ميكند چشم ميترسد!اين همه سبزي مگر چند كيلوست؟يك كيلو براي خودمان بقيه هم مال مادر بزرگ ."



ميدانستم نميتوانم حريف مادر شوم تسليم شدم و روي صندلي نشستم .



كاش تمام كارهاي مادر به همان سبزي پاك كردن ختم ميشد اما سالاد درست كردم كف اشپزخانه را تميز كردم بعضي از لباسهاي نشسته را شستم . ساعت كه پنج شد خسته و كوفته روي مبل افتادم .صداي مادر به گوشم رسيد:"ماني بلند شو سبزي را براي مادر بزرگ ببر."

با غيظ از جا برخاستم."نخير كارهاي امروز تمامي ندارد!"

به بخت خود لعنت فرستادم و با سبد سبزي به خانه مادر بزرگ رفتم. خانه ما سه طبقه بود.مادر بزرگ(مادر مادرم)طبقه پايين زندگي ميكرد و ما طبقه وسط و ماريا ,خواهر بزرگم كه ازدواج كرده بود در طبقه سوم بود و امشب هم جايي رفته بود . اين خانه متعلق به مادر بزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستيم .زنگ را فشردم .

در را باز كرد و سلام كردم . هيكل چاق و تنومند مادر بزرگ با موهاي يكدست سپيد و عينك ته استكاني اش به چشم ميزد.

"تويي بيا تو"

romangram.com | @romangram_com