#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_47

"يك كمي حالم گرفته است ! احساس خوبي ندارم."



سرش را به علامت تاسف تكان داد ." خيلي برا سيما متاسفم ! چطور اجازه مي دهد آن مرتيكه

فكلي بهت نزديك شود؟ تو هنوز بچه سالي دختر! چه مي داني عشق يعني چه ؟ اي ... مادر هاي آن دوره زمانه كجا از اين كارها مي كردند ؟"



" مادر بزرگ مي خواهم كمي فكر كنم اگر برديا آمد بگوييد نيست ."



قدر شناسانه به رويم لبخند زد و با خيال راحت به اتاقم رفتم . وقتي بيدار شدم كه هوا تاريك بود .

مادر بزرگ تلويزيون نگاه مي كرد . دو استكان چاي ريختم و كنارش نشستم.



لبخند بر لب گفت:" پسره آمد! از خود راضي و طلبكار هر چي گفتم دست از سر ماني بردار نگاه كينه تو زانه به من كرد و رفت ."



زنگ تلفن به صدا در ْمد. به طرف گوشي رفتم . صداي غضب آلود برديا مثل برق تمام وجودم را به لرزه انداخت.



romangram.com | @romangram_com