#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_27

فصل پنجم *
"خانم ستايش نمره هاي اين ثلث شما هيچ خوب نيستند . نگاه كن .شانزده هفده سيزده ده ميبيني؟ هرگز انتظار چنين نمره هاي افتضاحي را از تو نداشتم . پيش خودم فكر كردم محال است در درسي نمره كمتر از هجده بياوري اما... تو تمام تصورات مرا به هم ريختي چرا؟"



ميخواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم بغض كرده ام . كالج را از دست داده بودم . سميرا را در يونيفورم مخصوص كالج ديدم كه به رويم لبخند ميزند . صداي خانم مدير رشته افكارم را پاره كرد.

"سميرا يوسفي همه درس هايش را بيست گرفته بجز يك هجده كه از رياضي بوده ! اما تو ...خيلي خوب برو ... مرا متاسف كردي."



با قلبي آزرده از دفتر خارج شدم . حال خوشي نداشتم چه كسي مي فهميد كه من اين روز ها چه حالي دارم. چه كسي مي فهميد كه من عاشق شده ام؟هرگاه كتابي را مي گشودم هيچ نوشته را نميديدم . از شب تولد يك ماهي مي گذرد ...چطور اين همه مدت را تحمل كردم ...

جيغ كشيدم و وسط حياط از حال رفتم . همه مي گفتند از بابت نمره هاي كمي است كه آوردم .

ولي خودم خوب مي دنستم كه چه مرگم شده ! بعد از خوردن آب قند در دفتر كمي حالم بهتر شد .

خانم مدير به خانه زنگ زد و مادر را خبر كرد . دبير فيزيك فشارم را گرفت و سرش را تكان داد .

"فشارش خيلي پايين است ! بايد بستري شود."



خانم مدير نگران تر شد . دستي به سرم كشيد."متاسفم كه ناراحتت كردم...مي تواني ثلث بعد جبران كني ... همه كه نبايد به كالج بروند."




romangram.com | @romangram_com