#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_26


"نه متاسفانه فرصت يادگيري دست نداده ."

"پاريس كه بودم پيش يك استاد بزرگ درس پيانو ياد گرفتم . مي خواهي كمي هنرنمايي كنم؟"

لبخند زدم و گفتم:"البته ! خوشحال مي شوم."

اخرين تكه كيك را به دهان من گذاشت و به رويم خنديد.از حركت رمانتيكش هيجانزده شدم

. دستم را گرفت ومرا به سمتي از سالن برد كه در آن پيانوي سپيد رنگ گرانبهايي وجود داشت.

هيچكس متوجه قصد او نشد . هركس مشغول كار خودش بود . اما يواش يواش سر و صدا خاموش شد و تالار در سكوت غرق شد. وقتي انگشتانش هنرمندانه روي شاستيها قرار مي گرفت نگاهش به من بود و لبخند زيبايي كنج لبش بود . وقتي آهنگ تمام شد صداي كف و براوو بلند شد.ولي من و او هنوز نگاهمان خيره بود . او در نگاهش غرور و افتخار برق ميزد و من با عشق و علاقه نگاهش مي كردم . جمعيت دو باره به ولوله افتاد.

"دوباره دوباره..."

برديا با غرور از جا برخاست لبخند متيني بر لب آورد و رو به جمعيت گفت:"متشكرم! اگر ميبينيد پشت پيانو نشستم به خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگي نداشتم ."

تا بنا گوش سرخ شدم . دوباره با لبخند نگاهم كرد . صداي صوت و كف بار ديگر سكوت را شكست.

صدايش را شنيدم كه گفت:"چطور بود؟"

نميدانم چرا از آن همه محبت به گريه افتادم . در چشمانم اشك جمع شد جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم . مي ترسيدم! ناخواسته با قدم هاي بلند از او دور شدم . نميديدمش اما سايه نگاهش را روي خود حس ميكرذم .

"چت شد دختر؟"

"ولم كن ماري! بيا از اينجا برويم دارم خفه ميشود


romangram.com | @romangram_com