#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_25
مادر با لبخندي پيروزمندانه گفت:" آفرين دختر! حظ كردم مرا به خودت اميدوار كردي!"
پدر و مادر برديا سوئيچ بنز آخرين مدلي را به او هديه دادند.
هديه هاي ديگر بيشتر جنبه زينتي داشتند . مادر هم برايش يك ساعت خريده بود.
مادر هيجان زده به پهلوي ماريا زد و گفت:" نگاه كن دارد به ماريا چه جور نگاه ميكند تو رو خدا نگاه كن ." "دارم ميبينم مادر جان تو رو خدا به پهلوي من رحم كنيد ."
"خيلي خوب تو هم !اه ! نازك نارنجي!"
وقتي پيش خدمت ها كيك را تقسيم كردند . برديا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشهاي خلوت و دنج برد. در حين خوردن كيك او گفت:"بيست سالگي احساس خيلي قشنگي به آدم مي دهد. مي داني در اين سن آدم فكر مي كند كه همه چيز به او تعلق دارد و بايد بهترين و زيباترين چيزها براي او باشد. راستي تو چند سال داري؟"
"شانزده سال."
"بيشتر به نظر ميرسي ! شانزده سالگي هم سن و سال قشنگي براي دخترها مي باشد اين طور نيست؟"
سرم را كج كردم و لبخند زدم."راستش در اين مورد زياد فكر نكردم.بيشتر حواسم معطوف درس و مدرسه است."
"درس خيلي خوب است ولي نه اينكه همه فكرو ذهن آدم را به خودش مشغول كند. آدم بايد به كارهاي ديگري هم بپردازد...راستي بلدي پيانو بزني؟"
به ياد كارگرها افتادم كه پيانو پدر بزرگ را از پله ها پايين مي بردندو مادر كه اسكناس ها را مي شمرد .
romangram.com | @romangram_com