#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_24


"عمه جان گفتند بروي و كادو ها را باز كني."

"باشد؟تا چند دقيقه ديگر مي آيم."

كاوه نگاه زخمناكي به من انداخت و از ما فاصله گرفت.

بردياشيريني را برداشت و آن را به طرف دهان من گرفت . خجالتزده شدم و شيريني را از دستش گرفتم. در حالي كه خودش هم شيريني ميجويد گفت :"حواست كجاست؟"

دستپاچه شدم و گفتم:"همين جا!شما گفتيد خاطره امشب را فراموش نكنم ولي احتياج به تذكر نبود."

"من بايد بروم كادو ها را باز كنم ناراحت كه نمي شوي؟"

"نه!ميروم پيش مادر و خواهرم."

"خيلي خوب بيا تا با هم برويم مي خواهم با آنها آشنا شوم."



مادر از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد و خيلي گرم و صميمي با برديا برخورد كرد.

برديا دوباره از من عذر خواهي كرد و به طرف مادرش رفت.



ماريا مرا به سمت خودش كشيد ."حالا ديگر ما را تحويل نميگيري . هان؟"


romangram.com | @romangram_com