#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_23
وقتي ميز شام خلوت شد گروه اركستر آهنگ شادي را زد . برديا هنوز نگاهش
در نگاه من خيمه انداخته بود.
بدنم داغ شده بود .
"من هم همينطور...آشنايي و دوستي با شما...باعث مباهت من است."
چند لحظه چشم در چشم هم بهم زل زد.در آن لحظه انگار جز من و او هيچ كس حتي نفس هم نمي كشيد من تنها به او فكر مي كردم. او هم انگار به من مي انديشيد .
آهنگ تمام شد و ما به طرف ميزمان رفتيم. هر دو هيجان زده بوديم.
گونه هايش گل انداخته بود و مرتب به موهايش چنگ ميزد.
"شما چيزي احتياج نداريد؟"
"نه متشكرم همه چيز فراهم است."
شربت روي ميز را به دستم داد و با لبخند گفت:"خوشحالم كه در روز تولدم با تو اشنا شدم."
سپس به رويم لبخند زد .
چشمهايم را بستم و در رويا هاي دور با او غرق شدم.
من هنوز چشمم به رويا باز بود و از صداي ضربان قلبم لذت مي بردم كه با شنيدن صداي كاوه چشم از هم گشودم.برديا را مخاطب قرار داده بود.
romangram.com | @romangram_com