#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_22


وقتي به طرف ميز شام ميرفتيم مادر با شادماني نگاهم كرد. برديا مرا كنار خودش نشاند و خانم رزيتا در طرف ديگر من قرار گرفت . نگاه شيطنت آميزي به من كرد و همراه با چشمكي گفت:"خوش مي گذرد يا نه؟"

تشكر كردم و به خوردن مشغول شدم . برديا نوشابه مورد علاقه اش را براي من ريخت.

"اين نوشابه مورد علاقه منه تا به حال كسي را در نوشيدنش با خودم شريك نكردم."

فقط به رويش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر كشيدم .



سر ميز شام ناخواسته متوجه نگاه كاوه شدم كه با حالت كينه توزي نگاهم ميكرد.اشتهايم كور شد و دست از خوردن كشيدم . وقتي از جا برخاستم برديا نگاهي به ظرف غذاي من كرد و در حالي كه دوباره براي خودش نوشيدني ميريخت گفت:"هميشه اين قدر غذا ميخوري؟"

"پيش از شام شيريني زياد خوردم اشتها نداشتم."

"پس صبر كن من هم زياد اشتها ندارم."



صاف در چشمانم نگريست ."من دوست دختر نداشتم البته دو سه سال قبل

كه در پاريس زندگي ميكرديم با دختري آشنا شدم كه اسمش مارگريت بود

. دختر خوب و پاكي بود . خوب سرطان گرفت و مرد . ما دوستان خوبي براي هم بوديم .

خاطره هاي زيادي هم از او در خاطرم باقي مانده."


romangram.com | @romangram_com