#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_21
چقدر احساس غرور ميكردم . با وقار روي صندلي نشستم.ماريا گفت:"اين همه ناز را كجا قايم كرده بودي؟"
مادر گه گاهي با لبخند پر مهري نگاهم ميكرد.
نگاهم به برديا افتاد كه برازنده تر از قبل از در تالار داخل شد . كت و شلوار سپيد بر تن داشت و كراوات سرمه اي زده بود . نمي دانم چرا با ديدنش قلبم به تپش افتاد و احساس كردم خودم را باختم . خواسته يا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردياي جوان و برازنده را تعقيب ميكردم.كاش متوجه من ميشد و مي ديد چه زيبا و بي نظير شده ام . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . با ديدن چهره آشناي آقاي راد حالت انزجار به من دست داد.بدون تعارف در مقابلم رئي صندلي نشست و با نيشخند كوتاهي گفت:
"شايد خودتان ندانيد كه با چه جادويي آدم را به طرف خودتان مي كشيد . مثل ستاره كه در تاريكي شب ميدرخشد شما هم در اين همه نور و چراغاني مي درخشيد."
در پاسخ تبسمي كردم و گفتم:"متشكرم."
قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود:"باورم نميشود كه خدا اين همه حسن و زيبايي را يك جا جمع كرده باشد. شما بايد از مخلوقات خاص خداوند باشيد ."
چند لحظه در سكوت به تماشايم نشست .معذب و شرمگين سرم را پايين انداختم. با شنيدن صداي گرم خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم.
"ماندانا!عزيزم مي خواهم با برديا سلام و احوالپرسي كني موافق هستي؟"
بي آنكه نگاهي به كاوه بيندازم از جا برخاستم. بدون هيچ مخالفتي به سمتي از سالن رفتم كه برديا مشغول صحبت با چند پسر جوان بود . وقتي نزديكشان رسيديم خانم رزيتا برديا را مورد خطاب قرار داد. نگاه برديا در لحظه اول مرا مسخ خودش كرد.
خيره خيره نگاهم ميكرد و سپس به طرف ما آمد. سلام كردم و مؤدبانه تولدش را تبريك گفتم . همان طور كه مستقيم نگاهم ميكرد با من سلام و احوالپرسي كرد.خانم رزيتا ما را تنها گذاشت.
گونه هايم گل انداخنه بود . سنگيني نگاهش را حس كردم. در تن صدايش
خونسردي و غرور موج ميزد.
"از ديدن رقص هاي تكراري خسته ام از حرف ها يكنواخت هم حوصله ام سر ميرود . من 4 سال در پاريس زندگي كرده ام آنجا هميشه حرف هاي جديد پيدا ميشود."
نمي دانستم در جوابش چه بگويم . وقتي نگاهش كردم به رويم خنديد من هم به رويش خنديدم. از گرماي نگاهش همه ي تنم مي سوخت نميدانم براي علاقه مندي زود بود يا نه ؟
romangram.com | @romangram_com