#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_20


"مادر!خاله رويا نگفت كي مي آيد؟"

مادر شانه هايش را بالا انداخت و گفت چه ميدانم !اين جور مواقع

كم تر پيش مي آيد كه خاله ات بد قولي كند...آهان ,گوش كن صداي بوق ماشينش مي آيد بچه ها بجنبيد."



خاله رويا و آرمينا جلوي در پاركينگ ايستاده بودند و محو تماشاي من

دهانشان باز ماند.

"به به ! ماندانا خانم! ميبينم خوب فهميدي در اين جود مهمانيها بايد چگونه پوشيد تا انگشت نما شد."

آرمينا فقط گوشه چشمي نازك كرد.لباسي كه گفته بود يقين دارد بي رقيب است فقط با لباس ماريا از نظر زيبايي برابري ميكرد.



خانم رزيتا به استقبالمان آمد . نگاهش به من بود و مبهوت و تحسين آميز سر تا پايم را بر انداز كرد

صداي موسيقي شاد چند نفر از دخترو پسرهارا به رقص وا داشته بود .تعداد دعوت شده ها از مهماني قبل بيشتر بود و اكثر جمعيت را دختر ها و پسران جوان تشكيل ميداد. خانم رزيتا در توضيح با خنده گفت:"اين جوانان پرشور از دوستان كالج پسرم هستند.برديا حتي يك نفرشان را هم جا نگذاشته. خوب چرا معطل ايستاده ايد؟"



وقتي به سوي ميزي كه خانم رزيتا به ما اختصاص داده بود ميرفتيم زير چشمي يك يك مهمانان را زير نظر گذراندم.نه! جدي كه هيچ دختري با من برابري نميكرد . نميدانم از اينگه مادر قاشق چنگال نقره اش را فروخت بايد راضي باشم يا نه؟ چرا راضي نباشم ؟ نگاه كن چه جوري به من زل زده اند؟!


romangram.com | @romangram_com