#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_17
مادر انگار داشت با خودش حرف مي زد ."بايد از رويا بپرسم تاريخ دقيق جشن تولد پسر خانم رزيتا چه وقت است.حسابي برايش برنامه ريزي كردم . نميخواهم مثل دفعه پيش كم بياوريم."
در هنگام خوردن شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم . وقتي مادر حرف مي زد پدر توجهي به او نميكرد
مادر بزرگ حال خوشي نداشت ! به گمانم تب داشت اما به روي خودش نمي آورد . باهاش صحبت كردم تو بري پايين پيشش خيلي هم خوشحال شد . از امشب ميتواني بري پايين . پيرزن است گناه دارد."
من گناه نداشتم كه بايد پرستار يك پيرزن بد اخلاق و عيب جو مي شدم كه از كوچك ترين حركتم انتقاد مي كرد و به من امرو نهي ميكرد .
پدر زياد راضي به نظر نميرسيدو زير لب غرولند ميكرد.مادر زير چشمي حركاتش را كنترل ميكرد.مهبد جند تا از سيب زميني هاي مرا كش رفت و زود تر از همه ميز شام را ترك كرد .
"پاشو ماني ميز شام با تو !بعد هم يك چاي كم رنگ بريز بيار نشيمن."
وقتي مادر رفت من نگاهي به ظرف غذاي پدر انداختم. هنوز غذايش را تمام نكرده بود.
فصل چهارم *
مادر عاقبت كار خودش را كرد . سرويس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برايم يك دست لباس قشنگ و بي نظير سفارش داد .شب تولد نزديك بود و دوباره همه به جنب و جوش افتاده بودند. ماريا پس از كلي دعوا و مجادله توانست نظر شوهرش را براي خريد يك دست لباس گران قيمت جلب كند . خاله رويا از بابت لباس و زيور آلات نگراني نداشت و آرمينا هم عقيده داشت لباس سفارشي اش در آن جشن بي رقيب خواهد بود .مادر پشت سرش غر ميزذ:"فكر كردي !
بگذار لباس ماني آماده شود آن وقت مي فهمي رقيب يعني چه؟"
"مادر اگر رنگ پيراهن ماني را به جاي آبي صورتي كم رنگ انتخاب ميكردي قشنگ تر نبود؟"
romangram.com | @romangram_com