#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_98
ریز خندید و گفت:
- یه کم خاله... خواهش.
-باشه عزیزکم... باشه.
***********
نگاه ترسیده و هراسان نرگس باعث شد ترسی توی دلم بیفته... ترسی که نمی دونستم از کجاست؟... اما از یه طرف با وجود حال بد نرگس و دستپاچگیش من حس و حال خوبی ته دلم احساس می کردم. حسی که باعث شده بود لبخند از رو لبام کنار نره... نرگس هول و سراسیمه میخ طناب گاو رو باز کرد و با اشاره به من گفت:
- چیه مثل دیوونه ها نیشت بازه... بدو دختر که بدبخت شدیم.
منظورشو نمی فهمیدم. قدم هام رو تند کردم و خودم رو بهش رسوندم و گفتم:
- حالا مگه چی شده؟ اصلا چرا هیچی نمی گی؟
عصبی تو جاش وایستاد و با کلافگی پوفی کرد و تقریبا با داد گفت:
- ماهی باورم نمی شه... یعنی تو نفهمیدی پسر خان چشمش تو رو گرفت؟
دلم می خواست یه کم اذیتش کنم. اصلا حس خوب و سرخوشی که داشتم باعث شده بود کیفم کوک بشه و بخوام سر به سر نرگس ناراحت و عصبانی بذارم. برای همین گفتم:
- وا خوب مگه چیه؟ چه قدر هم خوش تیپ و با وقار بود.
romangram.com | @romangram_com