#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_90


-تو خیابون؟

- نه ... اومده بود تو پیاده رو... از کنارم رد شد تا بیام عکس العمل نشون بدم کیفم رو کشید و با لگد پرتم کرد... سرم خورد به دیوار و دیگه هیچی نفهمیدم... وقتی به هوش اومدم هیچی یادم نمی اومد، تا صبح اون جا بودم. هیچی هم که همرام نبود .... دیروز هم حالم خیلی بد بود.

مازیار با چهره ای که پر از شرمندگی بود زبان چرب و نرمش را به کار انداخت و با لحنی ملتمس گفت:

- وای عزیزم... معذرت می خوام... نمی دونم چه جوری باید بگم... تو رو خدا منو ببخش. اصلا بریم یه چیزی بخوریم؟ رنگت خیلی پریده ها!

نمی خواست دوباره باعث نگرانی ماهی شود به همین خاطر گفت:

- نه امروز ... نه... مادر بزرگم نگران میشه.

-تو که گفتی اون مادربزرگت نیست؟

-آره نیست .اما نمی خوام به هیچ عنوان نگرانش کنم.

سر کوچه پیاده شد و به سمت خانه به راه افتاد. مقابل در که رسید هنوز دستش به سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و عادل مقابلش ظاهر شد. برای لحظه ای نگاه هر دو درهم گره خورد. عادل آب دهانش را قورت داد و گفت:

- نمی خوای بیایی تو؟

و از مقابل در کنار کشید. ناز با بی حالی وارد حیاط شد. سرگیجه داشت و هنوز معده اش به شدت می سوخت. عادل متوجه حال او شد و گفت:

- چرا رنگت انقدر پریده؟


romangram.com | @romangram_com