#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_89
مازیار که از آن روز فکر می کرد توسط این دختر مضحکه شده است، حالا با دیدن حال او آرام شد و گفت:
- ناز بگو چی شده؟
-دیگه فایده نداره... همه تون مثل همید...فقط خودتون رو می بینید... خودتونید که مهمید. چرا یه نفر فکر نکرد که اگه دیر کردم شاید یه بلایی سرم اومده؟ چرا؟ چون بی کس و کارم؟ تو رو خدا نگه دارید.
مازیار که گوشه ی خیابان نگه داشت، دستگیره را کشید و بیرون پرید.تهوع امانش را بریده بود. کنار جوب نشست و بالا آورد... آن قدر عق زد که معده ی خالی اش از درد تیر کشید . همه چیز در نظرش نفرت انگیز شده بود. حالش از این دنیای دروغین به هم می خورد. انگشتانی که دور بازویش گره خورد باعث شد، سرش را بالا بگیرد. مازیار پشیمان نگاهش کرد و گفت:
- بهتری؟
سرش را بالا و پایین کرد و از جایش بلند شد. دلش نمی خواست دوباره سوار اتومبیل او شود اما دستهای مازیار او را به سمت اتومبیل هدایت کرد.
*************
درک درستی از اطرافش نداشت. شکمش از تهوع زیاد مالش می رفت و کمی درد داشت. گلویش می سوخت و سردرد امانش را بریده بود. دست مازیار که بر دستش نشست بلافاصله آن را عقب کشید. مازیار که فهمیده بود زیادی نقشش را جدی بازی کرده است، لبخندی زد و با لحنی پر از نرمش گفت:
- چرا قاطی می کنی خانم؟ مگه من چی گفتم؟... خب چرا دروغ، نگرانتم شدم... اما راستش فکر کردم پشیمون شدی و بدون این که بهم خبر بدی رفتی... خب بهم برخورد... خود تو هم بودی فکرای بد می کردی.
-من... من اون شب تا صبح تو بیمارستان بودم.
مازیار چهره اش را پر از نگرانی کرد و گفت:
- آخه چرا؟ مگه چی شده بود؟
-داشتم می اومدم پیش شما که یه موتوری بهم زد.
romangram.com | @romangram_com