#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_88


و با چهره ای گر گرفته و عصبی از مقابلش گذشت و به سمت دفتر خود رفت.

&&&

تمام روز را با تهوع و سرگیجه ی خود جنگیده بود. نمی دانست کار درست و غلط کدام است؟ پریشان از حرف هایی که در این دو روز از اطرافیان شنیده بود، کیفش را برداشت و از شرکت خارج شد. وقتی به خود آمد در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. کل روز منتظر بود که به اتاق مازیار فرا خوانده شود اما هیچ اتفاقی نیافتاده و خبری از او نشده بود. فقط یک بار بزرگ مهر زنگ زده و از اتفاقات شرکت پرسیده بود. حتی به او هم راجع به اتفاقات دو روز گذشته حرفی نزده بود. بزرگ مهر گفته بود تا چند روز آینده بر خواهد گشت. با صدای بوق اتومبیلی مرغ افکارش پر کشید و او را به خود آورد. مازیار با صدایی که پر از عصبانیت بود گفت:

- سوار شو.

بی حرف در صندلی جلو جای گرفت. اتومبیل که با سرعت به پرواز درآمد تازه به اوج عصبانیت او پی برد. نگاهش روی نیم رخ درهم فرورفته او چرخید. مازیار طلبکارانه گفت:

- می شنوم... تو این دو روز کجا بودی؟

دلش می خواست مازیار نگران خود او بود. اما مطمئنا او هم به خاطر این که فکر می کرد سر کار گذاشته شده است ناراحت و عصبانی بود. بغضی که می رفت تا سر باز کند را به زحمت فرو داد و نگاهش را به بیرون دوخت. با صدای مازیار که حالا کمی آرام گرفته بود نگاه از بیرون گرفت و به سمت او چرخید:

-می دونی اون روز چه قدر اون جا وایستادم؟ منه احمق فکر می کردم می تونم حرفامو بهت بزنم... تو که نمی خواستی بیای چرا منو مضحکه ی خودت کردی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ ها؟

کلمه ی آخر را آن چنان فریاد زد که اشک های ناز سرازیر شد و به هق هق افتاد. بغضی که هم چون غده ای چرکین گلویش را می فشرد، سرباز کرد و در میان هق هق هایش تکه تکه گفت:

- چرا... چرا... هیچکی فکر نمی کنه.... شاید یه اتفاقی برام افتاده.

مازیار هم نتوانسته بود مرهم زخم های او باشد و حرف هایش زخمی دیگر بر قلب او زده بود.

-میشه نگه دارید؟


romangram.com | @romangram_com