#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_86
- خیلی خوشگلی دختر.
نمی دونم چرا زبونم قفل شده بود. نگاهم تو اون چشمای مشکی گیر کرده بود و قصد رها شدن نداشت.
نرگس بازوی مرد رو گرفت و این دفعه با عجز و التماس گفت:
- خان تو رو خدا رحم کن... تو رو جان هر کی دوست داری ازش بگذر.
پس خان بود. همون که آوازه اش همه جا رو گرفته بود. سنی نداشت و تقریبا سی و یکی دو ساله می خورد. نمی دونم چی توی چشمام دید که گفت:
- فعلا ازش گذشتم... به پدربزرگت بگو منتظرم باشه.
فشار انگشتانش که دور مچم گره خورده بود کم شد و دستم رابه نرمی رها کرد و گامی به عقب برداشت. اما نگاهشو از چشمام نگرفت.
***********
وارد شرکت شد. صبح زود از خانه بیرون زده بود. دلش نمی خواست عادل را ببیند. زخمی که خنجر عادل بر قلبش زده بود آن قدر عمیق بود که نتواند به این زودی ها درمانش کند. حرف های ماهی آرامش کرده بود اما دلیلی نداشت به همین راحتی او را ببخشد. آخر هفته عادل به عسلویه برمی گشت.
از طرفی افکارش درگیر مازیار بود. نمی دانست او هم دربرابر غیبتش سر قرار چه فکرهایی در مورد او کرده است؟ کل دیروز آن قدر حالش بد بود که نتوانسته بود به شرکت زنگ بزند و غیبتش را توجیه کند. نمی دانست عکس العمل مازیار چه خواهد بود؟ به همین خاطر از همان بدو ورود به شرکت آشوبی در دلش برپا شده بود. نزدیک ظهر بود، قرار بود مهندس آذین برای گرفتن مدارکی از پرونده ی یک پروژه ی در دست احداث نزد او بیایید. به اتاق رییس قدم گذاشت تا مدارک لازم را بردارد. برگه را که از روی میز رییس برداشت، احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. با استشمام بوی عطری که فضا را پر کرده بود به عقب برگشت. چشمان پر از نفرت مظفری به او دوخته شده بود. به یاد حرف های ماهی افتاد...لحظه ای ترس و وحشت وجودش را دربرگرفت. اما نمی دانست چرا ناخواسته در برابر این زن ضعیف نبود و چشمان پر از نفرتش به او قدرت می بخشد. تذکر های ماهی باعث شد جرقه ای در ذهنش زده شود، به همین خاطر رندانه گفت:
- چی شده از این که دوباره منو می بینی خوشحال نیستی؟ فکر نمی کنی کارت یه کم عجولانه و بچگانه بود؟
لبهای مظفری جمع شد و عصبی جواب داد:
romangram.com | @romangram_com