#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_85

-خاله بگید دیگه...

*******

دیدن مردی که به سمتم میومد باعث شد برای لحظاتی چشمام رو ببندم. هرم نفس هاش رو که روی صورتم احساس کردم بی اراده پلک هام رو باز کردم. یه سر و گردن از من بلند بود و چهارشونه. موهای بلند و مشکی رنگش تا روی شونه هاش می رسید. پوست برنزه و چشمان درشت و تیره رنگش با اون بینی عقابیش عجیب چهره ی خشن و وحشی بهش داده بود. نگاهش با کنجکاوی روی صورت من می چرخید که با صدای نرگس به خودم اومدم:

- ماهی مگه نگفتم برو پیش وسایل؟!

صدای دورگه مرد زمزمه کرد:

- ماهی!

اخمام تو هم رفت و بی اراده نگاهم به سمت شلاق بلندی که تو دستش بود رفت. شلاقی که آروم آروم به کنار پاش می کوبید.

نرگس خودشو کنارم رسوند و با همون حالتی که حفظ کرده بود رو به مرد کرد و گفت:

- چی از جونمون می خوای؟

پوزخندی روی لبهای مرد نشست و رو به اون یکی گفت:

- صمد گاو رو ببند سرجاش... چیز بهتری برای بردن پیدا کردم.

و زیر لب زمزمه کرد: یه آهو!

نرگس جیغی زد و با دستش منو کشید عقب و پشت سرش نگه داشت. نمی دونم چرا سحر شلاق توی دستش شده بودم و نمی تونستم از اون چشم بردارم. مرد خودش رو کمی جلو کشید و خیلی عادی مچ دستم رو گرفت و با پشت دست دیگه اش نرگس رو کنار زد. یه حال عجیبی داشتم. مرد با خشونت منو به سمت خودش کشوند و گفت:

romangram.com | @romangram_com