#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_84
- خب مادر یکی نمی خواسته تو به مازیار انقدر نزدیک بشی. خب کی تو رو از روز اول تهدید کرد؟ کی دوست نداشت تو بری اون جا؟
چشمان گرد شده ی ناز نشان از تعجبش می داد:
- یعنی می خواید بگید مظفری اون موتوری رو فرستاده؟
-بعید نیست مادر! مگه من بهت نگفتم وقتی میری اون جا باید چشم و گوشت رو باز کنی... حواست رو جمع کنی... چرا انقدر ساده به هر چیزی نگاه می کنی... حالا که پا تو این ماجرا گذاشتی باید حواست خیلی جمع باشه.
ترس که در چشمانش نشست ماهی گفت:
- خدا رو شکر که به خیر گذشت... شاید هم من خیلی حساس شدم و این یه اتفاق بوده... اما من می گم مواظب باش بیشتر از این ها حواست رو جمع کن.
-چشم خاله.
ماهی در جایش دراز کشید و چشمانش را بست. ناز لبخندی زد و گفت:
- خاله خوابیدید؟
- آره مادر ... مگه نمی خوای بخوابی؟
- خاله باز یادتون رفت؟
- ای بابا تو باز ول کن نیستی؟
romangram.com | @romangram_com