#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_82


-دیشب که نیومدم چی در مورد من فکر کرد؟

-غلط کرده که بخواد فکر بد کنه... من تو رو تو همین مدت کم شناختم... نکنه... نکنه...

چشمان ماتم زده ی ناز قلب ماهی را به آتش کشید. آن چشم ها گویای همه چیز بود. پس بگو چرا آقا از صبح لام تا کام حرف نزده بود... در دل خط و نشانی برای او کشید. مگر همان دیشب که آن حرف ها را از دهانش شنیده بود بر سرش فریاد نکشیده بود. چرا به حرف هایش گوش نداده بود؟ این پسر کمی ادب شدن می خواست. مگر به او نگفته بود که ناز آنی نیست که او فکر کرده است. باز هم کار خودش را کرده بود. عصبانی از جایش برخاست که ناز محکم دستش را گرفت:

- خاله نه!

عصبانیت ماهی دیدنی بود...شعله های خشم در چشمانش زبانه می کشید... کلام دیگر ناز باعث شد با کلافگی نفسش را بیرون دهد.

– نه خاله...نمی خوام ... خودش عذر خواهی کرد... شما چیزی به روش نیارید.

- پسره ی کم عقل... به خدا که من عادلمو می شناسم... نمی دونم چی بگم مادر خیلی نگرانت بود... مثل مرغ پر کنده شده بود... همش می رفت سر کوچه و برمی گشت. ناراحتی و اشک های منم که می دید لحظه به لحظه دیوونه تر می شد... هیچ راه تماسی باهات نداشتیم. به شرکت زنگ زد، تعطیل شده بود... حتی تا دم شرکت رفت و برگشت نگهبان گفته بود که تو مثل همیشه بعد از تعطیلی از شرکت بیرون رفتی...وقتی ساعت می گذشت و از تو خبری نشده بود، بی قراری های منم بیشتر شد. بهش حق می دم شب خیلی سختی رو گذروندیم... رفت کلانتری خبر داد ... اصلا قاطی کرده بود. تو ببخشش، باور کن همش از نگرانی بود. من می دونم... عادلم هیچی تو دلش نیست. به دل نگیر مادر.. ببخشش. خودم بعدا گوشش رو می پیچونم ،خودم ادبش می کنم. باشه؟

از لحن ماهی خنده اش گرفت و لبخندی بر لبهایش نشست. چه قدر خوب بود که ماهی بود ... خوب بود که عادل نگران را در کنار خودش داشت، هر چند که با حرف هایش دلش را شکسته بود... از این که کسانی را داشت که این چنین نگرانش شده بودند حس خوب و شیرینی ته دلش احساس می کرد.





*******

رختخوابش را که پهن کرد و در میان آن خزید، چهره ی دمق و کلافه ی عادل مقابل چشمانش ظاهر شد. بی اشتها غذا خورده بود و با لحنی شرمنده تشکر کرده بود و به اتاقش رفته بود. واقعا این پسر ،عادل دو روز گذشته بود؟ خاله ماهی که به اتاق آمد به احترامش در جایش نشست.


romangram.com | @romangram_com