#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_81

دلش پر از درد و غم بود. با آن که ساعت ها از شنیدن حرف های عادل گذشته بود اما سوزشی خفیف را در قفسه ی سینه اش حس می کرد.درست مثل این که بر قلبش نیشتر فرو می کردند. با هر کلام عادل قلبش آتش گرفته بود و هنوز این بی انصافی در مخیله اش نمی گنجید. دست های پر از نوازش ماهی که بر سرش نشست احساس آرامش کرد. ماهی دست زیر چانه او گذاشت و سرش را بلند کرد و مستقیم در چشمانش خیره شد و گفت:

- نازکم ... چی شده مادر چرا انقدر چشمات پره؟ چرا احساس می کنم چشمات یه عالم حرف برای گفتن داره؟

پلک هایش که برهم رسید اشک هایش سرازیر شد. اشک هایی که تا به آن ساعت سعی در کنترلشان داشت بی محابا روی گونه هایش می لغزیدند. با صدای پر بغض و خش دار زمزمه کرد:

- خاله؟

-جانم!

- من خیلی بدبختم نه؟

- چی شده نازم کسی بهت حرفی زده؟ عادل چیزی گفته؟

-عادل؟

-آره... از صبح بُق کرده و یه جوری شده... شرمندگی تو چشماش بی داد می کنه.

-خاله؟

- عزیزم بگو...

- عادل چی در مورد من فکر می کنه؟

- نمی فهمم...

romangram.com | @romangram_com