#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_80


انرژی و رمق از جانش پر کشیده بود.تمام وجودش می لرزید و اشک هایش خشک نمی شد. نمی دانست چرا هنوز با شنیدن آن حرف ها زنده بود؟ چرا توانسته بود حرف های عادل را که با بی رحمی هر چه تمام شخصیت او را به گند کشیده بود، تحمل کند؟ به خدا جای داشت که محکم بر دهانش می کوبید و می گفت" من هر*ز*ه نیستم... چون پدر و مادر ندارم حق نداری انقدر راحت انگ هر*ز*گی رو به من بچسبونی" دست بی جانش را بالا کشید تا زنگ خانه ی عفیفه خانم را به صدا درآورد. فقط برای خاطر ماهی بود که با آن حال و روز بهم ریخته و آشفته آن جا ایستاده بود. تا ماهی را نمی دید آرام نمی گرفت. دستی که آرام بر انگشتانش نشست او را هراسان به عقب کشید. عادل با موهایی پریشان مقابلش ایستاده بود و شرمنده سرش را پایین انداخته بود. لحظه ای نفرت درونش را پر کرد و با لحنی محکم گفت:

- چیه؟ چی میخوای بگی؟ اصلا حرفی برای گفتن به یه دختر هرزه ی خیابونی که شب رو بیرون می گذرونه داری؟

عادل نگاه شرمنده اش را به او دوخت و گفت:

- ناز؟

-چیه؟ می دونی چطور منو از شرم پیش اون مرد سوزوندی؟ اصلا مگه تو چند روزه منو می شناسی که این جور راجع به من حرف می زنی؟

- به خدا دیوونه شده بودم... یعنی... یعنی حال خراب خاله ماهی دیوونم کرد. اصلا غلط کردم رو برای این موقع گذاشتن دیگه... ببخشید... نمی دونم اون حرفا چی بود که زدم. دیشب تا صبح منو خاله پلک رو هم نذاشتیم... بذار به پای بی خوابی... نگرانی.

با تمام نفرتی که از او پیدا کرده بود باز در دل به او حق می داد اما این قضاوت عجولانه را قبول نداشت... چون پدر و مادر نداشت ... چون خانواده نداشت... هر کسی به خود اجازه می داد در موردش بد قضاوت کند.خواست چیزی بگوید که در باز شد و نسرین با دیدن او جیغی از خوشحالی زد و او را محکم در آغوش کشید.

-ناز... عزیزم... چی شده بود؟ آخه کجا بودی دختر؟

- تو رو خدا منو ببر پیش خاله... بهتون میگم.

دقایقی دیگر هق هق کنان در آغوش ماهی فرو رفته بود. ماهی او را کمی از خود دور کرد و گفت:

- چرا زیر چشمات انقدر گود افتاده مادر؟

مادر که می گفتن همین بود... ماهی هم چون یک مادر واقعی به او نگاه کرده بود. وقتی اتفاق روز گذشته را تمام و کمال تعریف کرد، ماهی دست به سمت آسمان برد و خدا را شکر کرد که دخترکش سالم به خانه بازگشته است. برای همین بود که او عاشق ماهی شده بود. عشق مادرانه ای که ماهی با تمام وجود به او می داد تک به تک سلولهایش را پر کرده و وجودش را لبریز و سیراب ساخته بود.


romangram.com | @romangram_com