#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_78
پوزخندی که بر لب عادل نشست قلبش را به درد آورد. نگاه سرزنش بارش بیشتر قلبش را می سوزاند و به آتش می کشید. واقعا عادل راجع به او چه فکری کرده بود؟ بی اراده ریزش اشک هایش تندتر شد. اما عادل دست از طعنه زدن برنداشت.
– گریه ت دیگه برای چیه؟ ها؟ دیشبو کجا سر کردی که خونه نیومدی؟ می دونی با اون پیرزن چی کار کردی؟ سکته رو نزده خیلیه!
– آقای محترم، یه لحظه وایسا ببینم ،داداشه شی؟... بابا یه دقیقه دندون به جیگر بگیر بذار توضیح بدم. این خانم تموم دیشب رو تو بیمارستان بستری بود. یه موتوری بهش زده بود و اونم در اثر ضربه ای که به سرش خورده بود هیچی یادش نمی اومد. کیفشم که برده بودن.
حالا عادل با نگاهی غافلگیر به او خیره مانده بود و زبان در دهانش خشک شد. اما ناز فقط پرسید:
- خاله ماهی چی شده؟
عادل با شرمندگی برای تعجیل در گفتن حرف هایی آن چنان ناروا چشمان پر از شرمش را به او دوخت و گفت:
- خونه ی عفیفه خانم... همه نگرانت شدن... صبح عفیفه خانم دید حالش بده بردش خونه اشون. منم رفته بودم کلانتری...
با مظلومیت جواب داد:
- ببخشید همه رو نگران کردم.
سپس رو به آقا نعیم کرد و گفت:
- از شما هم ممنون ، پدری کردید.
لبهای آقا نعیم به لبخندی باز شد و گفت:
romangram.com | @romangram_com