#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_74


-منو از صدات محروم نکن.

واقعا این مرد می دانست با یک دختر چه گونه حرف بزند.

دیگر رسما با این حرف مازیار که با حس و حالی تقریبا عاشقانه ادا شده بود، سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.

- بعد از تعطیلی شرکت تو خیابون پشتی منتظرتم.

از اتاق که خارج شد چهره ی برزخی مظفری را ندید. ندید که از چشمانش آتش می بارید. با رفتن او مظفری با حرص دفتر مقابلش را بست و گوشی را برداشت. از عصبانیت کبود شده بود و احساس خفگی می کرد.

***

نگاهش روی ساعت خیره ماند... گوشی را برداشت و با خانه تماس گرفت. هیچ کس در خانه نبود. چند بار دیگر شماره را به فاصله ی زمانی نیم ساعت گرفت. اما ماهی در خانه نبود. شاید با عادل بیرون رفته بودند. متاسفانه ماهی موبایل نداشت. باید در اسرع وقت موبایلی برای خودش و ماهی تهیه می کرد. حالا عملا اگر از شرکت بیرون می رفت دسترسی به تلفن نداشت. نمی دانست باید چه کار کند؟ کلافه بود. پشیمان از قولی که به مازیار داده بود باز هم شماره ی خانه را گرفت. شنیدن بوق های فاصله دار، نبود ماهی را به رخ می کشید. تصمیم گرفت به مازیار بگوید که به خانه می رود . ماهی مهم تر بود دلش نمی خواست او را نگران کند. ماهی تا برگشتش به خانه هر جا که بود خود را می رساند.

با تعطیلی شرکت کیفش را برداشت و بیرون زد. آن قدر افکارش درگیر بود که متوجه اطرافش نشد. فقط می خواست زودتر مازیار را ببیند و از او عذر خواهی کند. امشب باید به خانه میرفت.

با عجله عرض خیابان را طی کرد و وارد پیاده روی، رو به رو شد. باید تا سر خیابان می رفت و بعد می پیچید و وارد خیابان پشتی می شد. قدم هایش تند بودند و بی حواس. با وجود سرمای هوای پاییزی بدنش خیس عرق شده بود. با صدای موتوری خواست کنار بکشد که با شدت بند کیفش کشیده شد و ضربه ای به پهلویش کوبیده شد. کنترل از دستش خارج شد و محکم به دیوار برخورد کرد و پشت سرش با ضرب و محکم به دیوار خورد. مقابل دیدگانش برای لحظاتی تار شد و دیگر چیزی نفهمید.

***

با صداهای گنگ و دردی که در سرش پیچید به آرامی چشمانش را باز کرد. گیج و مات نگاهش را به اطراف چرخاند. نمی دانست کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است؟خواست دستش را بلند کند که سوزشی در آن احساس کرد. با صدای زنی سرش را به سمت دیگر چرخاند.

– بهتری خانم؟


romangram.com | @romangram_com