#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_73
-در رو ببند.
در را پشت سرش بست و گامی به جلو نهاد. مازیار از جایش برخاست و رو به رویش ایستاد. بوی عطر تند و تلخ او، مشامش را پر کرد. با همان لحن خاص و گرم لب زد:
- سلام ، خوبی؟
نمی دانست در ذهن او چه می گذرد و چه نقشه هایی در سر می پروراند اما این لحن برایش جای تعجب داشت. جواب سلامش را داد.
-چرا نمی شینی؟
آرام روی صندلی نشست. نگاهش را به میز رو به رو دوخت:
- نمی خوای نگام کنی؟
در درونش آشوبی به پا بود. خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است؟ مازیار اولین مردی بود که این گونه با او صحبت کرده بود. برای دختری با خصوصیات ناز کمی رویا پردازی بد نبود. آیا لحن خاص و چهره ی جذاب او بود که افکارش را درگیر خود ساخته بود؟ مسلما کمبود هایی که داشت او را به سمت مازیار سوق میداد. هر چند که هر دختر دیگری هم بود شاید در برابر لحن فریبنده او همین حس و حال را پیدا می کرد؟ مگر نه این که روزانه هزاران دختر که هم پدر و مادر بالای سرشان است و هم از زندگی خوبی برخوردارند گول ظاهر این چنین مردانی را می خورند پس از ناز چه انتظار؟!
با صدای مازیار به خود آمد که با لحنی پر از مهربانی گفت:
- ناز چی کار کردی با من؟ تموم فکر و ذهنم شدی. بی پرده بگم دخترای زیادی تو زندگی من بودن اما نمی دونم اسم این حسی که به تو پیدا کردم رو چی بذارم. اما از همون روز روحم رو به تسخیر در آوردی.
وای که این مرد عجیب زبان چرب و نرمی داشت. با هر کلام جان می داد. تمام تنش یخ کرده بود یعنی واقعا مازیار به او حسی داشت؟ داشتن این مرد شاید آرزوی هر دختری بود. زبان در کامش قفل شده بود و نمی دانست چه بگوید. اما نگاه های گاه و بی گاه مازیار به درب اتاق دلش را آشوب می کرد.
-بهتره امشب بیرون بریم و یه کم با هم آشنا بشیم.
شاید اگر درخواست بزرگ مهر نبود پاسخش منفی بود. اما خب برای دل بی قرارش که رفتن با او را می خواست خوب بهانه ای تراشیده بود. مگر نه این که باید راهی برای نزدیکی به او پیدا می کرد... خب این هم فرصت. لبخند کم رنگی زد و چشم به نگاه خوشرنگ او دوخت .
romangram.com | @romangram_com