#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_72


با رفتن عادل، نان را خرد کرد و مربا هم به سفره اضافه کرد. حالا صبحانه خوردن ارزش داشت. تکه ای از نان تازه را کند و در دهانش گذاشت و با لذت جوید و فرو داد. دو تا چای خوش رنگ در استکان ریخت و روی میز کوچک گوشه ی آشپزخانه گذاشت. کاش آشپزخانه ی ماهی بزرگ بود و می توانست میز و صندلی بچیند... اما آشپزخانه ی کوچک بیشتر از سه نفر ایستاده را پذیرا نبود. عجله داشت و هنوز عادل نیامده بود. چای خودش را شیرین کرد و به همراه لقمه های نان و پنیر با لذت خورد. با صدای عادل به عقب برگشت. حوله ی روی شانه اش نشان می داد که علت تاخیرش رفتن به حمام بوده.

- میشه سفره رو زمین پهن کنی؟

متعجب به کف آشپزخانه نگاه کرد. اما عقلش نهیب زد" دختر اون میگه تو چرا قبول می کنی آخه تو این یه ذره جا میشه نشست"

-من دیگه دیرم شده ممنون از نون... چای هم براتون ریختم. خداحافظ.

همه ی این حرفها را تند و سریع بر زبان آورد و بی توجه به نگاه دمغ عادل از آشپزخانه بیرون زد. به اتاقش رفت و آماده شد اما چشمان ناراحت عادل تمام مدت بیچاره اش کرد.

***

روی میزش را مرتب کرد. حالا که وارد شرکت شده بود تازه می فهمید حضور عادل باعث شده بود دیروز مسایل شرکت را از یاد ببرد. باز چشمان ناراحت و دلخور عادل مقابل نظرش جان گرفت. کلافه پوفی کرد و پشت میز نشست. امروز کار چندان خاصی نداشت. منتظر بود تا بتواند سر و گوشی آب دهد. با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشت. صدا و لحن خاص مازیار در گوشش پیچید:

- بیا اتاقم.

تماس قطع شده بود و او نمیدانست چرا تپش های قلبش بالا رفته؟ از جایش به آرامی بلند شد. در کلام اول مازیار واقعا خاص بود و عجیب دلنشین!

با وجود حرف هایی که شنیده بود کمی هم از او می ترسید. اما از طرفی هم نمی خواست یک طرفه به قاضی رود. این را از روزی که حرف های همسر بزرگ مهر را شنیده بود فهمیده بود. شاید آن طور که می دید و می شنید نبود و واقعیت چیز دیگری بود. پس تصمیم گرفت تا از چیزی کاملا مطمئن نشده است حرفی به بزرگ مهر نزند. با دیدن مظفری از افکار درهم و برهمش بیرون آمد و زیر لب سلامی زمزمه کرد.نگاه پر نفرت او سر تا پایش را درنوردید و همان طور که پشت چشمی نازک می کرد با پوزخند گفت:

- می تونی بری تو اتاق.

بی حرف تقه ای به در زد و با شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد.


romangram.com | @romangram_com