#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_71

اواسط تابستون بود هنوز به اومدن پدرم خیلی مونده بود. روزها یه سفره ی کوچیک از نون و پنیر محلی برمی داشتیم و از خونه بیرون می زدیم. نرگس خیلی زبر و زرنگ بود و خیلی از کارها رو با تبحر انجام میداد و یکی از اون ها بردن گاو شیرده به باغ برای خوردن یونجه بود. زمانی که به باغ می رسیدیم طناب گاو رو با میخ بزرگی تو یونجه زار به زمین می کوبید و با خیال راحت به گردش تو باغ می پرداختیم. باغ سیب آقا جون پر از درخت های میوه ی سیب و هلو بود. از اون باغ بزرگ چند منظوره استفاده می شد... بالای باغ از درخت ها تشکیل شده بود قسمتی رو هم برای چرای گاوشون یونجه کاشته بودند و قسمت دوستاشتنیش جالیزش بود که من عاشقش بودم. جایی که بوته های خیار و گوجه فرنگی و ماش و نخود و کدو حلوایی با نظم خاصی کاشته شده بود. ظهر که می شد چند تا خیار و گوجه تازه می چیدم و توی جوی آبی که گاهی پر از آب بود و گاهی کم آب می شستم و اون می شد ناهار ما دوتا... با همون نون پنیری که می بردیم می خوردیم و کلی می خندیدیم. گاهی اوقات هم یه قابلمه ی کوچیک می بردیم و آتیش درست می کردیم و از ماش و نخود های تازه و سبز می پختیم و نمک می زدیم و می خوردیم.

اون روز هم خنده های منو و نرگس کل باغ رو پر کرده بود. مشغول خندیدن بودیم که با صدای موع موع گاو هر دو از جا پریدیم. نرگس تند وتیز به سمت ته باغ که گاو رو بسته بودیم دوید. اما من که یه دامن بلند و پرچین به پا داشتم نمی تونستم مثل اون بدوم. دامنی پر از چین و گل های زیبا. با رسیدنم دو تا پسر جوون رو دیدم که مقابل نرگس ایستاده بودند و داشتند بلند بلند با اون حرف می زدند. اسب هاشونم گوشه ای بسته بودند. طناب گاو دست یکی شون بود و اون یکی با چهره ای خشن و عصبانی خیره ی نرگس بود و داشت می گفت:

- به پدر بزرگت بگو تا وقتی حق خان رو نده همینه... امروز این گاو رو می بریم فردا هم ممکنه ...

کلامش با دیدن من قطع شد و نگاهش میخ چشمام شد. عجیب نگاه نافذ و گرمی داشت... نگاهی سخت و جدی. برای لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت. نمی دونم چی تو اون چشمها دیدم که بی اراده یه قدم به عقب برگشتم. پسر دیگه با سکوت اون سرش رو بلند کرد و اون هم برای لحظاتی بهم خیره شد. نرگس به عقب برگشت و با دیدن من حرصی گفت:

- ماهی برو پیش وسایل منم میام.

اما مرد خشن و عصبانی با دست نرگس رو کنار زد و به طرف من راه افتاد.

*************

چشمانش را که باز کرد نگاهش به ماهی افتاد که به آرامی خوابیده بود. آرام از جایش بیرون خزید و بی سر و صدا رختخوابش را جمع کرد و به اتاقش برد. خدا را شکر که ماهی پذیرفته بود این چند شب همان جا کنار او بخوابد هم قصه ی زندگی ماهی را می شنید هم راحت و آسوده می خوابید.

سماور را که دیشب به آشپزخانه بر گردانده بود روشن کرد و پس از جوشیدن آب، چای دم کرد. چه قدر دلش می خواست نان تازه بود و صبحانه ی مفصلی می خورد. اما حوصله ی رفتن به نانوایی و خریدن نان تازه را نداشت. به سمت سفره رفت و آن را روی میز کوچک آشپزخانه باز کرد. تکه ای نان از شب پیش مانده بود . بی اشتها به سمت یخچال رفت و سرش را داخل آن فرو برد. ظرف پنیر و کره را بیرون کشید که بوی عطر تازه ی نان سنگک در آشپزخانه پیچید. با خود فکر کرد توهم زده است. به عقب برگشت که با دیدن عادل سنگک به دست در آستانه ی درب بی اراده لبخندی را بر لبهایش نشاند.

عادل نان را روی سفره گذاشت و گفت:

- میشه برای منم یه چایی بریزی.

دیدن گرمکن ورزشی به تنش نشان از ورزش صبحگاهی می داد. بوی نان تازه حالش را عجیب خوب کرده بود. زیر لب سلامی کرد و سرش را تکان داد. موهای تقریبا بلندش خیس عرق بود و چهره ی دلنشینی به او داده بود.

-پس من الان میام.

romangram.com | @romangram_com