#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_70


ماهی که سکوت او را دید ادامه داد:

- دختر بگو ببینم چی شده؟

-هیچی خاله... فقط... فقط...

-ای بابا میگی یا باید با منقاش از دهنت حرف بکشم.

- میشه تا وقتی آقا عادل این جاست من شب ها بیام پیش شما بخوابم؟

آن چنان حرفش را تند و سریع زد که نفس کم آورد. نفس عمیقی را وارد ریه هایش کرد و همان طور که کنار ماهی دراز کشیده بود نگاهش را به او دوخت.

ماهی مکثی کرد و گفت:

- با این که از این پسر صددرصد مطمئنم اما چون خودت هنوز نمیشناسیش باشه هر جا که راحتی بخواب...

-خاله دلم نمی خواد از دستم ناراحت بشی.

- نه مادر... این خانمی و نجابت تو رو می رسونه...

***

روزهای خوشی که با دختر عمه م نرگس، داشتم یکی پس از دیگری می گذشت... هر روز گردش توی باغ و رفتن کنار چشمه ... کارهایی که برای اونا معنای کار روزانه رو داشت برای من مثل یه تفریح بود. عاشق این بودم که موقع دوشیدن شیر گاو با عمه و دختر عمه ام برم تو طویله و ساعتها به پستون های پر از شیر اون خیره بشم و عمه ام با تبحر شیر بدوشه. این چیزها برای بقیه عادی بود اما برای من پر از هیجان و لذت بود. تا این که اتفاقی افتاد و مسیر نگاه منو به دنیای اطرافم تغییر داد.


romangram.com | @romangram_com