#کاش_هنوز_عاشقم_بودی_پارت_7

- خاله از این به بعد هیچ وقت تنها نیستید.

چشمان پیرزن ریز شد و با لحنی طنزآلود گفت:





-آره خب، اینو سمانه هم وقتی اومد این جا بهم گفت اما از وقتی شوهر کرد و رفت یه بار بیشتر بهم سر نزده. راستی اینم بگم دستم خیلی خوبه... هر کی میاد این جا بعدش شوهر خوبی پیدا می کنه و میره پی زندگیش... تا حالا سه تا دختر شوهر دادم مادر... تو هم که اسمت و خودت نازی مطمئنم رو دستم نمی مونی... وقتایی که سر کار نمی ری کنار دست خودم خیلی چیزا رو بهت یاد می دم... دختر باید از هر دستش یه هنر بریزه... تو هم که خانومی...

و بلند زیر خنده زد. چه قدر خوشش آمده بود... چه قدر این پیرزن به دل می نشست.

برای او که از کودکی با کسی جز مسئولین بهزیستی ارتباط نداشت... خاله ماهی حکم همه چیز را داشت... مادر...مادر بزرگ... و شاید همه کَس!

احساس آرامش تمام وجودش را پر کرده بود.با اشاره ی خاله ماهی، ساکش را گوشه ای گذاشت و به دنبالش روان شد...

پیرزن یک بند حرف می زد. اما نمی دانست برای او که همیشه آرزوی یک مادربزرگ را داشت چه نعمت بزرگی است:

-می دونی مادر... منم مثل خودت تنهام... البته نه از اون اول..ها... نه، اما خب قصه داره . اگه دوست داشتی یه موقع که سر حوصله بودم برات میگم... اما خب الان چند سالی میشه که تنهام...

پریا میان کلام او پرید و گفت:

- خاله حالا که مهمونت اومد من برم.

خاله ماهی نگاه مهربانش را از چهره ی ناز گرفت و به او دوخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com